۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۹, شنبه

زيارت

ساكش رو كه مي بنده، پاش رو كه از در خونه مي گذاره بيرون، راه كه مي افته به سمت فرودگاه، كارت پروازش رو كه مي گيره و از پشت شيشه ها به بچه هاش كه همه به رديف ايستادن نگاه مي كنه و لبخند مي زنه، پاسپورتش كه چك مي شه و در حال بالا رفتن از پله هاي سالن ترانزيت از توي تصوير اونها محو مي شه، همه با هم يك نفس عميق مي كشن.

خوب كه نگاشون كني مي بيني كه خنده هاي رضايت بخششون رو حتي در حالي كه ساعت چهار صبح از شدت خواب خميازه مي كشن، نمي تونن پنهان كنن. هر كدوم ته دلش به اين سه ماهي كه بدون حضور اون سر خواهند كرد فكر مي كنه. دلش غنج مي خوره و باز لبخند رضايت توي صورتش پيدا مي شه. اين رضايت رو از هم پنهانش مي كنن و همه شون سعي مي كنن خودشون رو از دوري مادر ناراحت نشون بدن. ته دلشون اما فكر مي كنن كه بعد از سه ماه كه از اين سفر برگشت، نوبت كدومشون است كه واسش سفر بعدي رو به اروپايي، آمريكايي، مكه‌ اي جايي تدارك ببينه تا دوباره يك دو سه ماهي با آرامش زندگي كنن.

تا اون موقع خدا بزرگه. فعلا همين سه ماه رو عشقه

هیچ نظری موجود نیست: