۱۳۸۹ خرداد ۱, شنبه

  1. خوابش رو مي بينم. توي خوابم توي يك ساختمون بزرگ پر از در ها و اتاق هاي مختلف، شبيه يك دانشكده، گم شده ام. از يك مسير خيلي سخت رد مي شم و مي رسم به كلاسي كه داره توش درس مي ده. كلي شكلك در مي آرم تا من رو مي بينه و بهش مي گم كه يك دقيقه بياد بيرون. بعد از كلي ناز و ادا مي آد بيرون. صحنه هاي مياني يادم نيست. صحنه بعدي باهاش توي كلاسم. به شاگرداش درس مي ده. شبيه همون روزهايي كه مي رفتم سركلاسش مي نشستم و اون مشق هاي بچه هاش رو كركسيون !!!! مي كرد. غمناكم. حرف نمي زنه باهام. سرسنگين است. مثل همه وقت هايي كه ازدواج كرد و كردم.حس بسيار بدي دارم.
  2. توي همون خواب و بيداري، واسه وب لاگم يادداشت مي نويسم. مثل همه روزهايي كه توي لحظه هاي مختلف زندگي توي مغزم مي نويسم و هيچ وقت هم نمي آم اونها رو اينجا تايپ كنم. درمورد اين مي نويسم كه چقدر انرژي رواني ام رو توي زندگي صرف دوستي با پسرهاي مذهبي يا نيمه مذهبي كردم. علي، مجتبي، اميرحسين، سيد، بلا بلا بلا. درمورد اين كه چقدر اين آدم ها بعد از اينكه من ازدواج كردم يا خودشون ازدواج كردن رفتارشون شد مثل غريبه ها. اينكه من تبديل شدم به پارتنر روزبه كه دوست اونها است. اينكه چقدر غمناكه كه حتي توي خواب هم نمي تونم اون احساس نزديكي اي رو كه سال ها بهش كردم، دوباره تجربه كنم. چون ما انسان هاي معقولي هستيم. به قول پرويز پرستويي توي مارمولك «حيف كه اسلام دست و پاي ما رو بسته». بيدار شدم و تمام هفت- هشت ساعت گذشته به اين فكر مي كنم كه واقعا مذهبي بودن اين آدم ها بود كه باعث اين همه دوري مون شد؟ سنتي بودنمون بود؟
  3. توي سالن ترمينال 2 فرودگاه مهرآباديم. همه بچه هايي كه توي دانشكده مي شناسم هستن. همه بچه هاي مجله صنايع. حداقل 60-70 نفر هستيم. همه ازمون مي پرسن كه بدرقه كننده هاي كدوم شخصيت ورزشي هستيم كه اينقدر زياديم؟ ساعت 2 صبح است. با هزار دروغ و كلك از خوابگاه در رفتيم و اومديم فرودگاه بدرقه دوستامون. چهار پنج ترم است كه اومدم دانشگاه و اولين بار است كه مهاجرت يك دوست نزديك رو تجربه مي كنم. همه 70 نفر با هم گريه مي كنن. با همه خانواده دو تا دوستمون كه دارن مي رن. بعد از خداحافظي و رفتن اونها با چند نفر از دخترها حرف مي زنيم درمورد اينكه چقدر در اين لحظات دلمون مي خواست كه دوستمون رو در آغوش بگيريم. چقدر نياز داشتيم كه دست هاش رو بگيريم و ازش خداحافظي كنيم. خوب ولي اون ازدواج كرده و ما مودبيم. حتي باهاش دست هم نمي ديم. همه باهاش خداحافظي مي كنن و به جاي اون زنش رو بغل مي كنن به رسم خداحافظي. بچه ها ولي فكر مي كنن كه كسي رو كه دوست دارن به رسم خداحافظي در آغوش بكشن زنش نيست. خودش است. حسرت مي خوريم به رسم هاي دست و پاگيري كه حس هامون رو خفه مي كنه.
  4. به همون جمع چهار پنج نفري معترض توي فرودگاه كه فكر مي كنم مي بينم كه الان دو تاشون به شدت سنتي شدن. از همه ما بريدن چون يادگار روزهاي جواني و جاهلي و گناه كاري!!!!!!!!!!!!!! شون هستيم.
  5. خوشحالم كه حالا دوست هايي دارم كه بعد از اين همه مدت مي بينمشون و هزاران بار در آغوش كشيدنشون رو بدون اينكه به اين فكر كنم كه زن دارن و من شوهر دارم، تصوير مي كنم. واقعا بعضي وقت ها بعضي چيزها رو نمي فهمم. دلم در آغوش كشيدن دوستام رو مي خواد و بيرون دادن همه دوري ها با يك آه بلند محكم. واقعا نمي فهمم كجاي اين اشكال داره


از جنبش free hugsچيزي شنيديد؟ واقعا بهش نياز دارم.

هیچ نظری موجود نیست: