‏نمایش پست‌ها با برچسب روزمره، آکلند. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب روزمره، آکلند. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۵ فروردین ۲۳, دوشنبه

شرح حال

گاهی وقت ها هم نوشتنت نمی آد. فقط زندگی کردنت می آد. بلعیدن لحظه ها برای وقتی که برگشتی به زندگی نرمال. در خسته و کش اومدگی دوره فشرده نوشتن تز، بودن تو این شهر غنیمته. انگار در کنار شربت تلخی که باید بخورم، یک شکلات جایزه گرفتم. خاطره و حس خوبی از دوران تزم داره برام باقی می مونه که براش مدیون دوستای خیلی خوبم هستم. هنوز هم معتقدم بهترین سرمایه آدم دوستای خوب هستن. سرمایه مادی و معنوی. 
این روزها خوشحالم و اینقدر در طول روز باید بنویسم که دیگه به وب لاگ نوشتن نمی رسم. اینه که اون سری ای که شروع کردم در راستای مبارزه با دفع الوقت بنویسم، دچار دفع الوقت شد. مثل همه کارها و آدم هایی که این روزها متوقف شدن تا بلکه این تز تموم شه و من برگردم به زندگی. 

۱۳۹۳ دی ۱۴, یکشنبه

روزهای تعطیلات دیگه تموم شد. دو سه ساعت مونده تا پایان آخرین روز. هوای خوب و تابستونی، دوستان جانی در بر و زندگی کردن در شهر زیبای من فرصت عالی ای بود برای آروم شدن، لذت بردن، مستفیض شدن از معاشرت و خستگی یک سال سخت فیزیکی و کاری و حسی و پنج ماه پدر در بیار رو برطرف کردن. دیگه بهانه ای نمونده برای جدی کار نکردن تو سال جدید. خلاصه که از فردا قرار شده من باشم و گرز و اسفندیار. تا چه پیش آید. 

۱۳۹۳ مرداد ۱۱, شنبه

از مجموعه خنگی ها

از صبح رو کامپیوترم دنبال tune in ام می گردم که موسیقی بریزم روی موبایلم و عکس های روش رو بردارم. هر چقدر هم توی برنامه های کامپیوتر سرچ می کنم نیست. حالا با خودم هم دعوا که من کی دوباره این رو uninstall کردم. بعد چهار ساعت یادم اومده که اسمش itunes بود نه tune in.

دیروز روز در شهر گشتن و رانندگی و هی از این ور به اونور رفتن بود. بعد به یک دلیل خیلی بی خودی که نمی دونم چی بود، پشت تمام چراغ قرمزها، حتی وقتی سبز بودن ایستادم. تا دوباره قرمز و سبز شن. سر همه تقاطع هایی هم که حق تقدم با من بود، اینقدر وایسادم تا همه اونوری ها رفتن. چرا؟ نمی دونم واقعا. وقتی بهش توجه کردم حداقل دو ساعت بود این کار رو می کردم. 

روزبه پیاده شد. من هم رفتم دانشگاه. بعد یکهو دیدم که دانشگاه نیستم و توی یک خیابون اصلی دیگه هستم. نمی دونستم چرا. پارک کردم زنگ زدم به روزبه. گفتم اینجا چه کار می کنم، گفت نمی دونم ولی یادت نره بنزین بزنی. هاااااااا. راست می گفت. واسه این اینجا بودم. اصلا دم پمپ بنزین پارک کرده بودم. 

۱۳۹۱ دی ۲۶, سه‌شنبه

بازگشت

خوب تقریبا ده روزی شده که برگشتیم نیوزیلند. نمی دونم تاثیر برگشتن به گرمی و سبزی و تابستون بود که این اثر رو داشت یا واقعا من اینقدر آکلند رو دوست دارم. قشنگ مثل برگشتن به خونه بود. یکی دو روز که واقعا مست بودم از خوشی. بعد هم که کم کم برگشتیم سر خونه و زندگی مون و دوباره به روتین زندگی معمول برگشتیم. من هنوز هم خوشحالم. هرچند که هنوز خسته ام. موفق شدیم خونه خودمون رو دوباره اجاره کنیم که خیلی تاثیر خوبی داشت در اینکه دوباره به حالت پایدار برگردیم. 
به درس و دانشگاه هنوز دوباره عادت نکردم. ولی واقعا دارم تلاشم رو می کنم. اگه موفق شم از شر این سرماخوردگی و گلودرد که الان دقیقا یک ماهه که شروع شده و تموم نمی شه خلاصه شم، امیدوارم که بهتر هم تلاش کنم. 

بهترین دستاوردی که سفر کانادا ولی برای من داشت این بود که با فراغ بال کتاب خوندم و چون وقت و کتاب هیجان انگیز دم دست داشتم موفق شدم که به جایی برسم که به انگلیسی رمان بخونم. قبلا همه تجربیاتم پراکنده خوانی هری پاتر و بچه های بدشانس و خلاصه داستان های نوجوانان بود. 

فعلا این خلاصه زندگی. تا بعد ببینیم چی می شه. 

پی نوشت: نخیر، هنوز پیچک قرمز آکلندم رو ندیدم. هر روز دارم دیدار رو به تاخیر می اندازم. می ترسم نباشه یا خشک شده باشه یا به اندازه پارسال همین موقع ها که کشفش کرده بودم زیبا نباشه. 

۱۳۹۱ خرداد ۲۵, پنجشنبه

همینجوری چند تا

اول اینکه فکر کردم یک راه یاد گرفتن تلفظ درست این است که بچه دار شی بعد بچه سه ساله ات رو بفرستی مهد کودک. کم کم که انگلیسی یاد می گیره شروع کنی لهجه اش رو تقلید کنی. راحت تر از زبان خوندن و چک کردن لغت نامه برای تلفظ هاست. تازه هیچ کتابی هم نیست که تلفظ های نیوزیلندی رو نوشته باشه. بعد من می ترسم از روزی که پام رو از نیوزیلند بگذارم بیرون بعد انگلیسی حرف بزنم بعد مردم ها بمیرن از خنده انگار که فارسی رو با لهجه شدید شهرستانی حرف بزنم. سلام به اون دوستی که اسپانیایی با لهجه سن کارلوسی حرف می زد. 

دوم اینکه صبح خیلی دیر از خواب بیدار شدم. یعی اصلا نمی دونم چه مریضی ای تو من هست یک روز که خیلی خوب کار می کنم. روزم مفید است و به هدف هام می رسم فرداش تا ظهر نمی تونم از جام بلند شم و می مونم تو رختخواب. از قدیم هم اینجوری بود ها. آدم بشو هم نیستم ظاهرا. 

سوم اینکه دیر که از خواب بلند می شم دوست ندارم برم دانشگاه. انگار که کمال طلبی ام اوخ بشه. روز که کامل نباشه به درد دانشگاه رفتن نمی خوره. معمولا برای اینکه نمونم تو رختخواب و روزم رو به دیدن سریال نگذرونم پا می شم جمع می کنم می ام کتابخونه مرکزی شهر. بعد اینقدر این کتابخونه خوبه. اینقدر بهم می چسبه که نگو. اصلا کلی حال می کنم لب تاب و کتابم رو بردارم برم بشینم تو کتابخونه یا تو یک کافه سعی کنم درس بخونم. بیشترش رو وب گردی کنم یک کم هم درس بخونم برای عذاب وجدان. فکر کنم تقصیر حامد قدوسی باشه. اینقدر می نویسه درمورد اینکه بری تو یک کافه یک عالمه کار کنی، احساس می کنم اگه منم این کار رو بکنم آدم حسابی می شم تو رشته خودم. رفتم لینک وب لاگ حامد رو بیارم یادم افتاد که چای داغ دلم می خواد. بدی کتابخونه این است که کسی توش چایی برای آدم نمی آره. 

بعد دیروز روز خیلی فکر کردن به تنهایی بود. کلی حرف زده بودم در موردش و فکر کرده بودم و دلم خواسته بود که برم به دوستم بگم بیاد با هم بریم یک جا بشینیم یک چایی  یا قهوه بخوریم. بعد نگفتم. بعد فکر کردم چقدر حرف زدن از اینکه خودت باش و چیزهایی رو که می خوای بگو کار آسونی است و چقدر عمل کردن بهش سخته. چقدر ما ، یا شایدم من، در درون می ترسیم از اینکه دوست داشته نشیم و قضاوت بشیم و اینها. 

به جان خودم، الان یک پسره رو دیدم عین هوتن، پسرعموی روزبه .بعد با خوشحالی بلند شدم برم سمتش. یادم افتاد که اون اینجا نیست و این آقاهه فقط شبیه اش است. یادم افتاد که خیلی از ادم هایی که من می شناسم چند صد هزار کیلومتر از من دورن. بعد خنده ام گرفت از تصور این اتفاق از دید اون. که داشت واسه خودش راه می رفت تو کتابخونه . بعد یکی دیدش. کلی از دیدنش خوشحال شد بلند شد و رفت سمتش. بعد دو قدمی اش که رسید یکهو قیافه اش غمگین شد و رفت نشست سر جای خودش. من اگه جای پسره بودم حتما می رفتم تو آینه قیافه ام رو چک می کردم. 

این هم از هذیان های امروز من از کتابخانه مرکزی آکلند