۱۳۹۵ فروردین ۲۳, دوشنبه

شرح حال

گاهی وقت ها هم نوشتنت نمی آد. فقط زندگی کردنت می آد. بلعیدن لحظه ها برای وقتی که برگشتی به زندگی نرمال. در خسته و کش اومدگی دوره فشرده نوشتن تز، بودن تو این شهر غنیمته. انگار در کنار شربت تلخی که باید بخورم، یک شکلات جایزه گرفتم. خاطره و حس خوبی از دوران تزم داره برام باقی می مونه که براش مدیون دوستای خیلی خوبم هستم. هنوز هم معتقدم بهترین سرمایه آدم دوستای خوب هستن. سرمایه مادی و معنوی. 
این روزها خوشحالم و اینقدر در طول روز باید بنویسم که دیگه به وب لاگ نوشتن نمی رسم. اینه که اون سری ای که شروع کردم در راستای مبارزه با دفع الوقت بنویسم، دچار دفع الوقت شد. مثل همه کارها و آدم هایی که این روزها متوقف شدن تا بلکه این تز تموم شه و من برگردم به زندگی. 

هیچ نظری موجود نیست: