۱۳۹۵ فروردین ۲۹, یکشنبه

کلیشه

جوون که هستی کلیشه و ضرب المثل به نظرت مثل شوخی و خرافات می مونه. معتقدی کلیشه هیچ وقت تو زندگی تو رخ نمی ده.  اصلا تو زندگی رخ نمی ده و همه اش مال فیلم ها و کتاب هاست. هیچ وقت یک معشوقی دسته گلی که عاشقش براش آورده رو وسط کوچه پرت نمی کنه روی زمین و بره، هیچ وقت هیچ کسی مثل فیلم ها از درد توی خیابون ها راه نمی ره و آواز بخونه. هیچ وقت هیچ کس عاشق کسی که نباید نمی شه. اینجوری هم نیست که پول خونه خریدن بالاخره جور شه، یا اگه دستت رو بگیری به زانوت و بلند شی و توکل کنی بالاخره کارت درست می شه. 
سنت که می ره بالا، تجربه زندگی ات که از چند ماه و سال به دهه می رسه، یکهو می بینی که انگار خیلی از کلیشه ها هم تو دنیای واقعی رخ می دن. اصلا کلیشه شدن چون زیاد رخ می دادن و گاهی به فاصله اینور و اونورت رو نگاه کردن سه چهار مورد ازشون رو می بینی. سی و اندی سالگی سن فهمیدن و درک کردن دیدگاه پدر و مادرهاست. اون وقتی که می گفتن بچه ما تجربه داریم و می دونیم. و ما می خندیدیم و می گفتیم که "من زندگی خودم رو خودم می خوام تجربه کنم." حالا وقتی دلت می خواد دو دستی یک عزیزتر از جانی رو بچسبی که کار اشتباه نکنه، کاری که طبق کلیشه مطمئنی می کنه، وقتی فقط اگه اسم توکل رو بگذاری اعتقاد به درست بودن کار یا آرزوت و دستت رو بگیری به زانوت و هدفت رو ول نکنی و هر روز شده یک ذره به سمتش حرکت کنی بلاخره بهش می رسی. وقتی می بینی همه اون "حالا تو صبر کن ببینی" های مامان و باباها رو به عینه به چشمت می بینی. همون موقع هاست که می فهمی اونها چی می گفتن. دیگه می تونی تو خشت خام آینه ببینی. فردا و پس فردای کارها و آدم ها رو پیش بینی کنی. 
حالا از بدشانسی ما، تو بگیر  اینکه همه اش کلیشه های "زپلشک آید و زن زاید و مهمان ز در آید" یا "هرچی سنگه، مال پای لنگه" بخوره بشه سهم تو از کلیشه ها و هیچ ضرب المثلی هم برای راحت گذشتن روزها تز نویسی نباشه. آه می کشی و فکر می کنی که "تو بهشت، تزها رو تا شروع می کنی، تموم می شن."

هیچ نظری موجود نیست: