۱۳۹۱ خرداد ۲۵, پنجشنبه

همینجوری چند تا

اول اینکه فکر کردم یک راه یاد گرفتن تلفظ درست این است که بچه دار شی بعد بچه سه ساله ات رو بفرستی مهد کودک. کم کم که انگلیسی یاد می گیره شروع کنی لهجه اش رو تقلید کنی. راحت تر از زبان خوندن و چک کردن لغت نامه برای تلفظ هاست. تازه هیچ کتابی هم نیست که تلفظ های نیوزیلندی رو نوشته باشه. بعد من می ترسم از روزی که پام رو از نیوزیلند بگذارم بیرون بعد انگلیسی حرف بزنم بعد مردم ها بمیرن از خنده انگار که فارسی رو با لهجه شدید شهرستانی حرف بزنم. سلام به اون دوستی که اسپانیایی با لهجه سن کارلوسی حرف می زد. 

دوم اینکه صبح خیلی دیر از خواب بیدار شدم. یعی اصلا نمی دونم چه مریضی ای تو من هست یک روز که خیلی خوب کار می کنم. روزم مفید است و به هدف هام می رسم فرداش تا ظهر نمی تونم از جام بلند شم و می مونم تو رختخواب. از قدیم هم اینجوری بود ها. آدم بشو هم نیستم ظاهرا. 

سوم اینکه دیر که از خواب بلند می شم دوست ندارم برم دانشگاه. انگار که کمال طلبی ام اوخ بشه. روز که کامل نباشه به درد دانشگاه رفتن نمی خوره. معمولا برای اینکه نمونم تو رختخواب و روزم رو به دیدن سریال نگذرونم پا می شم جمع می کنم می ام کتابخونه مرکزی شهر. بعد اینقدر این کتابخونه خوبه. اینقدر بهم می چسبه که نگو. اصلا کلی حال می کنم لب تاب و کتابم رو بردارم برم بشینم تو کتابخونه یا تو یک کافه سعی کنم درس بخونم. بیشترش رو وب گردی کنم یک کم هم درس بخونم برای عذاب وجدان. فکر کنم تقصیر حامد قدوسی باشه. اینقدر می نویسه درمورد اینکه بری تو یک کافه یک عالمه کار کنی، احساس می کنم اگه منم این کار رو بکنم آدم حسابی می شم تو رشته خودم. رفتم لینک وب لاگ حامد رو بیارم یادم افتاد که چای داغ دلم می خواد. بدی کتابخونه این است که کسی توش چایی برای آدم نمی آره. 

بعد دیروز روز خیلی فکر کردن به تنهایی بود. کلی حرف زده بودم در موردش و فکر کرده بودم و دلم خواسته بود که برم به دوستم بگم بیاد با هم بریم یک جا بشینیم یک چایی  یا قهوه بخوریم. بعد نگفتم. بعد فکر کردم چقدر حرف زدن از اینکه خودت باش و چیزهایی رو که می خوای بگو کار آسونی است و چقدر عمل کردن بهش سخته. چقدر ما ، یا شایدم من، در درون می ترسیم از اینکه دوست داشته نشیم و قضاوت بشیم و اینها. 

به جان خودم، الان یک پسره رو دیدم عین هوتن، پسرعموی روزبه .بعد با خوشحالی بلند شدم برم سمتش. یادم افتاد که اون اینجا نیست و این آقاهه فقط شبیه اش است. یادم افتاد که خیلی از ادم هایی که من می شناسم چند صد هزار کیلومتر از من دورن. بعد خنده ام گرفت از تصور این اتفاق از دید اون. که داشت واسه خودش راه می رفت تو کتابخونه . بعد یکی دیدش. کلی از دیدنش خوشحال شد بلند شد و رفت سمتش. بعد دو قدمی اش که رسید یکهو قیافه اش غمگین شد و رفت نشست سر جای خودش. من اگه جای پسره بودم حتما می رفتم تو آینه قیافه ام رو چک می کردم. 

این هم از هذیان های امروز من از کتابخانه مرکزی آکلند

هیچ نظری موجود نیست: