۱۳۹۱ خرداد ۱۷, چهارشنبه

استادم

از دو تا فضای کاملا متفاوت اومدیم. اون هندی است با پشتکار هندی ها و بیشتر عمرش رو تو آمریکا زندگی کرده با مدل بدو بدوی آمریکایی. مغزش ریاضی است. اینقدر کار در زندگی اش مهمه که می گفت من اگه خونمون دور نبود به دانشگاه، همینجا زندگی می کردم تو اتاقم.

بعد  من از ایران اومدم. از کشور" کار امروز به فردا مسپار، خیلی نزدیکه، بنداز هفته دیگه". تازه تو ایران من بی نظم ترین و دل خوش ترین آدم اطرافم بودم. یعنی حرص درآور در حوزه بی خیال بودن. بعد اومدم نیوزیلند. کشوری که مردمش وقت در نظر می گیرن واسه اینکه از این ور خیابون با خیال راحت برن اونور خیابون.  از هجده سالگی ام اعتماد به نفس "منی که ریاضی بلدم" که داشتم ، خورد تو دیوار ریاضی دو و افتادم. آمار و احتمال رو که پاس کردم تا جایی که تونستم خودم رو دور کردم از هر مسیری که از ریاضی رد شه. حالا اومدم اینجا و گیر کردم وسط یک برنامه ای که بدون آمار و احتمال و سری زمانی و امثالهم راه به جایی نمی بره. راستش رو بخوام بگم، خودم هم می دونم که نمی شه بیشتر از این پیش رفت. 

همین فقط گفتم که بگم که چه جوری داریم دو تایی هم رو دق می دیم. 
سلام به رضا سرخوش


هیچ نظری موجود نیست: