۱۳۹۳ آبان ۱۲, دوشنبه

استراتژی فرار

برای انسان های اضطراب محور برنامه ریزی مثل من بدترین موقعیت این است که مطمئن نباشیم که در کنترل هستیم. همه دوماهی که از رفتن روزبه گذشته من ناراحت بودم چون نمی دونستم که کی قراره یا می تونم که بهش بپیوندم. این است که چند روز قبل پاشدم در یکی از لحظات خیلی بدم رفتم اتاق استادم. از دیدنم با اون قیافه ترسید. گفت که تا حالا فکر می کرده من خیلی خوشحال و خوبم و می خواسته که تا دسامبر (آذر) سال بعد بمونم. گفت که ایده ای نداشته که اینقدر واسم سخته. دیدم به عنوان پرچم دار و تکرار کننده شعار "حرف زدن معجزه می کنه، حرف بزنید از حس و فکرتون با هم" یک بار تو این دو ماه هیچ فیدبک واقعی  ای از خودم بهش ندادم با اینکه حداقل دو ساعت در هفته رو در رو حرف می زنیم. 
خلاصه کارهامون رو لیست کردیم و اونهایی که لازمه من اینجا انجام بدم رو درآوردیم و توافق کردیم که من تا جایی که می تونم بیشتر کارهای تز رو اینجا انجام بدم ولی لیست کارهای حضوری که تموم شد تصمیم گیری درمورد زمان رفتن با خودم باشه. الان می دونم که ممکنه اصلا نوشتنم رو تموم کنم بعد برم، ولی این احساس که حالا من ( و تبعا) روزبه هستیم که تصمیم می گیریم در این زمینه یک آرامش عجیبی بهم می ده. همه دلتنگی ها و نگرانی ها و اضطراب ها و سختی ها هستن. ولی من قوی تر و آروم ترم. می تونم دوباره پیوستنم به روزبه رو تصور کنم. می تونم زندگی کانادا رو تصور کنم. می تونم بیرون از پوسته این پرستویی که این مدت بودم، که اصلا خود من نبوده، به دنیا نگاه کنم. 

انگار یک جورایی من هم مثل کلاستروفوب ها نیاز دارم استراتژی فرار داشته باشم. 

هیچ نظری موجود نیست: