۱۳۹۳ آبان ۱۱, یکشنبه

1- ساعت نه و چهل دقیقه است و من رسیدم به محل قرار. جلسه مون قراره ساعت  ده شروع شه. بیست دقیقه زودتر اومدم. البته با توجه به اون نیم ساعتی که رفتم دوستم رو ببینم یک ساعت و ده دقیقه زودتر رسیده بودم. ولی خوب...
نشستم پشت در اتاق طرف، لپ تاپم رو پام است و وب لاگ می نویسم. کسایی که من رو می شناسن می دونن که امکان نداره به 2- یک قرار زودتر برسم. اون هم بیست دقیقه. 

3-نه سالم است. اوایل تابستون است و مامانم رفته سر کار و من تو خونه تنها موندم. تازه چند روز از زلزله رودبار گذشته و همه فکر و ذهن من زلزله است. مامانم دیشب با تصویرهای تلویزیون گریه کرده. الان که فکر می کنم می بینم که شاید اون لحظه لحظه شکستن سیستم دفاعی من در مقابل احتمال زلزله بوده. ترسی که بعدها توی لحظات اضطراب آلود به شدت بالا می اومد. اینکه دردی می تونه باشه که حتی مامان من هم در مقابلش بشکنه و نتونه من رو محافظت کنه.
نه سالم است و تابستون است و همه رفتن سرکار و مهدکودک. من توی خونه تنهام. قراره تا ساعت دو که مامانم برمی گرده تنها باشم. اجازه ندارم وقتی تنهام برم بیرون خونه و با بقیه بازی کنم. تنها امیدم به کلاس قرآنی است که خونه یک خانم همسایه می رم که ساعت نه است. کلاس که نه. می ریم می شینیم دورش، از روی قرآن می خونیم. اون تشویقمون می کنه. ساعت هفت و بیست دقیقه صبحه. من همه راه هایی رو که بلدم برای گذروندن وقت و فکر نکردن به زلزله و زمان رو انجام می دم. از جمله لی لی بازی کردن روی همه گل های فرش. فکر می کنم که اگه برم بیرون و تو خیابون های اطراف بگردم و یک کم کنار بلوک بازی کنم ساعت نه می شه و من می رم کلاس قرآن و اونوقت با بودن و حرف زدن با یک آدم دیگه آروم می شم. می رم پایین و همه بازی های عالم رو می کنم و دور همه بلوک های مختلف رو می زنم تا زمان بگذره و برم کلاس قرآن. می رم کلاس. در می زنم و خانمه با قیافه خواب آلود می آد دم در. می گه کلاس که ساعت نه بود. می گم مگه الان ساعت نه نیست. می گه نه هفت و چهل دقیقه است. فکر کنم یک چیزی توی قیافه ام است که مجابش می کنه که بگه بیا تو بشین تا من لباس عوض کنم و درس کار کنیم. یک ساعت بعد از خونه اش می آم بیرون. ازم قول می گیره که یک راست برم خونه و من هم قول می دم. ولی پام رو که می گذارم بیرون، در رو که می بنده دوباره هوا سنگین می شه. دوباره همون ترس تنها موندن و وصل نبود به یک آدمیزاد دیگه می ریزه توی جونم. نمی دونم چی می شه و کجاها می رم. یک موقع می بینم که منگ و مبهوت دم بلوک خودمونم و مامانم هم وایستاده و داره گریه می کنه. ساعت یازده است. ظاهرا خانم معلم از قیافه من شک می بره و کلی این در و اون در می زنه و تلفن محل کار مامانم رو پیدا می کنه و بهش زنگ می زنه که این بچه ترسیده بوده. مامان مرخصی می گیره و می آد خونه و من مسلما نبودم. چون تحمل اینکه دوباره برگردم توی خونه رو نداشتم. این بار من فقط چند بار دور بلوک دور زده بودم. ولی نمی دونم زمان چرا اینقدر زود گذشته بود.


4-هر انسانی در زندگی اش نیاز به روانکاوی یا حداقل تراپی داره. اگه خیلی باحالید یا حس باسوادی دارید بخونید. در مورد شناخت خود، خیلی زیاد بخونید و زیاد فکر کنید. با این درد و گره ها نباید پیر شیم. نباید تبدیل شیم به نسل بعدی اون پیرزن پیرمردهای بداخلاق و عصبانی ای که همه مون دور خودمون دیدیم. تا هنوز زوده باید گره هامون رو پیدا کنیم. 

هیچ نظری موجود نیست: