۱۳۹۳ دی ۳۰, سه‌شنبه

از این روزها

این روزهای روزهای آماده شدن برای مهاجرت دومه. برعکس دفعه قبل که انگیزه داشتم و هیجان، این بار فقط سختی دارم. تنها انگیزه ام پیوستن به روزبه است. یعنی اگه همین الان برمی گشتم به شش ماه قبل و روزبه اینجا بود یک وردی (به کسر و و سکون ر) می خوندم از سری ورد های هری پاتر که زمان متوقف شه و از اینجا نرم. نمی دونم چه چیز این شهر و این کشور و این خونه من رو اینجور پاگیر کرده. شاید هم تصور دوباره کوله به دوش و چمدان به دست گرفتن و دوباره از فضای امن دوستان جانی خارج شدن و رفتن تو یک خالی ترسناکه. پیوستن به یک جامعه جدید که تو براشون با درخت و میله اتوبوس و گربه همسایه فرقی نداری. بی خیال. این نیز بگذرد. 

حالا هری پاتر همچین وردی هم داشت؟ حتما نداشت. وگرنه حتما هری تو یکی از لحظه هایی که مامان باباش رو دیده بود، یا روزهای خوش با سیریوس بودن ورد رو می خوند و همونجا می موند. من ولی اگه جاش بودم، اگه اون ورد رو بلد بودم تو یکی از لحظه هایی که سه تایی با رون و هرمایونی حرف می زدن و راه می رفتن و زندگی نرمال دوستانه داشتن، با خنده ها و گریه هاش، تو یکی از اون لحظه هایی که هری امن بود با دوستان جانی اش ورد رو می خوندم. 


هیچ نظری موجود نیست: