۱۳۹۱ مهر ۲۸, جمعه

روزهای خوب

روزهای بد هستن.  کاریشون هم نمی شه کرد. من که تنها کاری که از دستم بر می آد این است که بیام اینجا و بنویسمشون.
ولی واقعیت این است که روزهای خوب هم هستن. هم روزهایی که خودشون خوبن. هم روزهایی که چشم اندازشون خیلی خوبه. خوب راستش این رو بدهکارم به اینجا. چون معمولا وقتی آدم خوش و خرم است می ره می چرخه و می رقصه و خوراکی می خوره و معاشرت می کنه. آخر شب دیگه وقت و نا نمی مونه برای اینکه بنویسه که چقدر خوش گذشته. یا یک روزهایی که اصلا خوش هم نگذشته. مثل همین امروز.
روزهایی که شروع می شن با تو که رضایت داری از خودت. که یک گام گنده ترسناک کارت پیش رفته و می تونی به افتخارش روز بعد رو شاد باشی. روزی که پر از استرس بوده برای کارهایی که باید به استادت تحویل می دادی و ناغافلی توی راهرو دیدی اش و روی کارتون صحبت کردید. جلسه جدی عصر کنسل شده در نتیجه و اون وقت همه روز رو وقت داشتی که بدون استرس با اون روشی که خودت راحتی کار کنی. روزهایی که قراره بری خرید و خوراکی بخوری. روزهایی که قراره قرص های هورمونی لعنتی رو بگذاری کنار و بدنت دوباره بشه همون که می شناختیش. روزهایی که پر هستن از چیزهای کوچیکی که واسه هر کدومشون می شه یک لحظه فقط لبخند زد. ولی از این لبخندها که تا ته ماهیچه های دلت به خودشن کش و قوس می دن و راضی و خوشحالن. 
حالا اگه روح کارمندی ات از اینکه این هفته دوشنبه تعطیل است و به قول اینجایی ها long weekend است خوشحال باشه که دیگه فبها. 

هیچ نظری موجود نیست: