۱۳۹۱ مهر ۲۴, دوشنبه

بدترین دوشنبه

امروز بدترین دوشنبه من تو نیوزیلند بود تقریبا. دوشنبه ای که با شب نخوابی قبلش شروع شد مثل خیلی از دوشنبه. برنامه ریزی برای کار کردن تو خونه که محقق نشد. حال بد جسمی. شامل رخوت و سردرد و بدن درد . تصور کن یک سرماخوردگی خیلی بد که هیچ کاری هم براش نمی شه کرد. اینقدر هم طولانی شده که حتی دیگه حال نداری برای رفع نشانه هاش قرص بخوری. تنهایی طولانی مدت تو خونه در حالیکه دقیقا در همون لحظات احتیاج به معاشرت داشتم. یک تماس تلفنی خیلی خیلی مفید و خیلی خیلی خوشحال کننده ولی خیلی خیلی انرژی گیر. اینقدر که بلافاصله بعدش احساس کردم همه انرژی بدنم تموم شده و می تونم همون جا روی مبل دوست داشتنی ام تا صبح بخوابم. تنها دو سه تا چت کوتاه مدت با دوستام این ور و اونور دنیا که یک کم انرژی ده بود. درست کردن غذا با حال خیلی بد. تنها چیزی که می تونستم تصور کنم که از گلوم بره پایین، یعنی سوپ. بعد حرف زدن تلفنی با  روزبه و یادم اومدن که  اون نه صبحانه خورده نه نهار. همه یکشنبه و دو شنبه اش رو هم در کلاس گذرونده و داغونه. می دونستم که این سوپ رو دوست نداره. دلم نیومدن که اون نون و پنیر بخوره و غذا درست کردن دوباره برای اون. باز نشدن در شیشه ای که شوید خشکم رو توش نگه می دارم، درست در لحظه ای که برنج داشت خراب می شد و باید شوید ها رو می ریختم توش که باعث شد دیگه بترکم و بزنم زیر گریه. که سعی کنم همه حس مزخرفم رو بریزم بیرون. همیشه گریه باعث می شد که حس بدم بیاد بیرون و لحظه بعدش سبکبار و شاد باشم. ولی نمی دونستم که این فقط وقتی کار می کنه که گریه از یک گره یا مساله روانی اومده باشه. حال بدی که از بدی جسم می آد با گریه اصلا سبک نمی شه. تنها اثری که داره این است که برنجه بود که داشت می جوشید، آش می شه. من می مونم و یک سوپ و یک آش و روزبه که باید نون و پنیر بخوره و منی که فکر کنم که یک روز که خونه می مونم نه تنها درس نمی خونم و کارم پیشرفتی نمی کنه، حتی نمی تونم یک غذا درست کنم که بشه شب نشست دور هم خورد. 
خلاصه که امروز بدترین دوشنبه این داره-میشه-ده-ماه من تو نیوزیلند بود. 

هیچ نظری موجود نیست: