۱۳۹۱ مهر ۲۷, پنجشنبه

ای پرستوهای خسته*

دلم برای خیابون ها تنگ نشده
برای خونه ها
برای آدم ها
برای روزها
برای شب ها
برای غذاها
برای تاکسی ها
صف ها
پل عابرها
برای هیچ کدوم تنگ نشده
از همه اینها توی شهر جدید
جدیدتر و بهترش رو دارم.
دلم برای حس امنیتی تنگ شده که داشتم
وقتی که غمگین بودم، ناراحت، مریض یا خسته
حس اطمینانی که کافیه دستم رو دراز کنم که برسم به یک آدمی که
بهش بگم ف بره فرحزاد
که مجبور نباشم خودم رو براش توضیح بدم
که مجبور نباشم از الف تا ی فکرام و ارزش‌هام رو براش بگم
قبل از اینکه بگم که چقدر خسته ام
که نترسم از قضاوت شدن پیشش
که من براش یک تازه وارد منگ و گیج بی اطلاعات نباشم
که یک جمله از گودر بگم
همه چی اوکی شه
دلم تنگه برای دوست
برای  امنیتی که اطمینان از تنها نموندن می آره
دلم برای این تنگه
می دونم که زمان می بره و نمی شه آدم شبکه اجتماعی ای رو که بعد سی سال ساخته
مقایسه کنه با محیطی که ده ماهه توشه
ولی دلم امنیتی رو می خواد
که وقتی می گی الان گریه ام می گیره
یک دوست فقط با یک بغل کردن یا با یک حرکت عضله صورتش بهت می ده
برای رابطه هایی که لازم نداریم توش
نقاب من خوشبختم، من خوشحالم، من با سوادم، من قوی ام رو بزنیم قبل از رفتن توش

خسته ام
لعنت به هورمون ها، ساختگی یا واقعی


پی نوشت:
روزی که شش و نیم صبح بیدار شم، هفت دانشگاه باشم تا الان که هشت شبه، بهتر از این نمی شه. هورمون بهونه است.

* عنوان، ترانه ای از فرامرز اصلانی. این هم لینکش 

هیچ نظری موجود نیست: