۱۳۹۱ آبان ۱۲, جمعه

عصر جمعه ای

یک هفته سفت و سخت اومدم مدرسه و بدو بدو کار کردم و ورقه صحیح کردم و با مدل هایی که هیچ وقت جواب نمی دهند سر و کله زده ام. جلسه آخر هفته با استادم را هم رفته ام. بعد دیده ام که چقدر آسان می شود راضی نگهش داشت. خیلی آسان. فقط کافی است که قبل از هر جلسه چهار روز قبلش رو حسابی کار کنی. که شب با فکر مدل ها و نقطه هایی که هیچ خطی پیدا نمی شود که به هم وصلشان کند فکر کنی. کافی است که تمام هفته روی لپ تاپ خم شده باشی و هی چشم هایت را مالیده باشی و به آفتاب بیرون نگاه کرده باشی و بیرون نرفته باشی. 
هفته ام تمام شده. دو ساعت است که هفته را تمام شده اعلام کرده ام. ولی حس بلند شدن و به سمت خانه رفتن ندارم اصلا. منتظر معجزه ام برای اینکه از پشت این میز در بعد از ظهر دلپذیر این اتاق صاف منتقل شم به تختم توی خونه دو تا خیابان اون طرف تر بدون اینکه مجبور باشم که هزار تا پنجره روی این کامپیوتر رو ببندم، همه ورق های صحیح کردنی رو با لپ تاپ و این کتاب که باید پسش بدم به کتابخونه حمل کنم تا اونجا. 
معجزه رخ می دهد
شاید

هیچ نظری موجود نیست: