۱۳۹۱ آبان ۱۳, شنبه

روزهای خوش

یک مادر بزرگ دارم که کلی از بچگی ام رو پیشش بودم. مثلا روزهایی که مریض بودم و مهد نمی رفتم. یا سال اول ابتدایی که بودم ساعت های بعد از مدرسه تا وقتی که مامانم از سرکار بیاد. بعد این مادر بزرگم عادت داره که هر وقت کسانی رو می بینه که خیلی دوستشون داره شروع می کنه همه غصه هایی که توی دلش مونده رو واسشون می گه. از درد و ناراحتی های جسمی، ناراحتی های روحی و  غصه هاش. بعد من هر چی بزرگ تر یا به عبارتی پیرتر می شم هی حس می کنم که بیشتر و بیشتر دارم شبیه اش می شم. مثلا الان وقتی  دوستام تو آکلند رو می بینم تا ازم بپرسن حالت چه طوره همه بدبختی هام رو واسشون تعریف می کنم. از اینکه چقدر کار پیدا کردن تو آکلند سخته. چقدر استادم سخت گیره. چقدر طولانی آدم باید منتظر بمونه برای اینکه دکتر متخصص ببینه. در یک کلام دیدم که چقدر غرغرو شدم. خوب مسلم است که دوست ندارم غرغرو باشم. نه به این خاطر که مردم ها دوست ندارن با آدم غرغرو معاشرت داشته باشن و من معاشرت کردن با دوستان و آشنایان واسم مثل آب واسه ماهی است. بیشتر به این خاطر که فکر می کنم اینکه من اینقدر درمورد نکات منفی حرف می زنم به این خاطر است که دارم بیشتر بهشون فکر می کنم. یعنی علاوه بر اینکه زمانی که درگیر اون موضوع ناراحت کننده هستم، وقت هایی که  دارم درمورد فکر می کنم یا تعریفش می کنم یا می نویسمش هم انگار درگیرشم. 
بنابراین تصمیم گرفتم تلاش کنم که بیشتر از لحظه های خوب و خوشم حرف بزنم. بگم و بنویسم. قصد ندارم خودم رو گول بزنم یا واقع نگر نباشم. حتی قصد ندارم که تصویر دیگه ای از زندگی روزمره ام توی ذهن کسی ایجاد کنم. فقط قصد دارم اگه لحظه های خوشی دارم در طول روز، سعی کنم که بیشتر مزه خوبش رو مزه مزه کنم. 
همه این ها رو نوشتم که بگم چقدر خوبه وقتی که بعضی روزها خوبن. مثلا یک شنبه ای که خودت به خودت اجازه مرخصی از مشق و درس و هندسه دادی. کلی غذاهای خوشمزه خوردی. کلی به دوستانت در آماده کردن غذاهای خوش قیافه کمک کردی. با آرامش آماده شدی و رفتی به یک مهمونی که توش احساس راحتی و آرامش داشتی. احساس دوست داشتن و دوست داشته شدن. چقدر خوبه که بعضی آدم ها هستن که کلی به خودشون زحمت می دن تا برای بقیه یک فضای امن و آروم و شاد ایجاد کنن. چقدر خوبه که من یک دوست و همراه خوب مثل روزبه دارم. چقدر خوبه که ما اینقدر با هم خوبیم. نه اینکه آدم های خوبی باشیم ها. یعنی همه آدم ها خوب و بد دارن. چقدر خوبه که خوبی ها و بدی هامون با همدیگه تضاد نداره. چقدر خوبه که می دونیم که چه جوری به هم آرامش بدیم. حتی لازم نیست کار خاصی بکنیم. در آخر هم اینکه چقدر خوبه که هنوز تو دنیا این همه سریال خوب هست که آدم شروع کنه از اول ببینه و کلی ذوق داشته بشه از اینکه شش تا فصل دیگه اش رو داره که ببینه. هی توی دلش قند آب شه در طول روز که شب می خواد یک قسمت دیگه ازش رو ببینه. 
همین دیگه. خلاصه کلی چیزهای کوچیک خوب تو زندگی هست که هر روز وقت نمی کنیم ببینیمشون. چون چیزهای بد گنده جلوی چشمها و گوش هامون رو گرفتن. 


هیچ نظری موجود نیست: