۱۳۹۱ بهمن ۲۳, دوشنبه

آرامش یا افسردگی

این روزها که می گذرن روزهای آرومی هستن. البته در درون من. وگرنه دنیای بیرونی پر از استرس و اضطراب است. شانزده روز مونده به تاریخی که برای دفاع پروپوزالم تعیین شده و فکر کنم که دیگه بهش نمی رسم. فکر می کنم که باید تا فرصت هست یک فرمی پر کنم و درخواست وقت اضافه کنم. این تا حد مرگ عصبانی و در مرحله بعد غمگین و افسرده ام می کنه. اینکه تصمیمی که یک سال و دو ماه پیش گرفتم که بیا بچه جان و به همه ددلاین ها احترام بگذار، تاثیر فاحشی توی خروجی من ایجاد نکرده. اینکه نمی تونم، یا  حداقل هنوز نتونستم، خودم رو تغییر بدم یا یکی از خصوصیات بد خودم رو تحت کنترل در بیارم. فکر می کنم باید این مرحله عصبانیت و بعد افسردگی رو درموردش طی کنم تا برسم به مرحله پذیرشش و شاید بعد از پذیرشش بشه یک فکری براش کرد. 
می گفتم که این روزها روزهای آروم ولی غمگینی هستن. می رم مشخصات افسردگی رو می خونم می بینم که افسرده نیستم ولی غمگینم. غمی که انگار تا نشینم روی یک کاغذ و حساب خودم رو با خودم صاف نکنم درست نمی شه. 
کاش این والد گنده ام دست از سرم بر می داشت. یا شاید حداقل اون کودک شیطون و حرف گوش نکن درونم یاد می گرفت به حرفای اون والد غرغروی ستمگر گوش کنه. یا حداقل کاش می رفتم خونه در رو باز می کردم بوی قورمه سبزی می اومد.

ولی من ته اش، بیشتر از هر چیزی، این روزها دلم هوای رانندگی رو کرده. راستش مهم نیست که کجا. یعنی دلم هوای رانندگی در تهران رو نکرده. فقط دلم هوای این رو داره که بشینی توی ماشین، آهنگ مناسب حالت رو بگذاری و راه بیفتی دور خودت بچرخی. با غمت نفس بکشی، بخونی و بگذری و بری. دلم برای روزهای رانندگی خودم تنگ شده.


هیچ نظری موجود نیست: