۱۳۹۲ اسفند ۵, دوشنبه

یاد نخواهم گرفت

هر چقدر هم که بزرگ شم، هر چقدر هم که تجربه کنم، هر چقدر هم که کوله بردوش دور خودم و جهان و مردمان بگردم، باز یاد نمی گیرم که از دیدن ناراحتی آدم هایی که دوست دارم اینقدر عذاب نکشم. تصور اینکه یکی از عزیزانم ممکنه الان درد داشته باشه، خسته باشه، ناراحت باشه یا غمگین، من رو فریز می کنه. اینقدر که تکون نمی تونم بخورم. می رم توی خودم گوله می شم و جهان به نظرم جای ناپایداری می آد که ارزش زیستن نداره. باید خودم رو به زور و روز به روز و قدم به قدم دنبال خودم بکشم تا دوباره خورشید از پشت ابرها بیاد بیرون. کاری اگه ازم برنیاد برای کم کردن دردها، احساس بی فایدگی رهام نمی کنه. کاش به دعا اعتقاد داشتم.

دخترکم. مقاومت کن. 

هیچ نظری موجود نیست: