۱۳۸۷ مهر ۲۸, یکشنبه

ترس و خشم

اينجا رو ديدم و واقعا حالم بد شد. صحنه تكان دهنده اي بود. غير قابل باور. يا بهتر بگم اينقدر قابل باور بود كه همه تصويرهاي ديگه اي رو كه از يك همچين حركتي توي ذهنم داشتم آورد رو. يكهو تجسم همه اونها شد. از هزار خورشيد تابان خالد حسيني. تجسم صحنه اي كه شوهرش مجبورش مي كنه سنگ هاي باغچه رو بجوه. از تصور اينكه اين عروس لر نمي تونه بلند شه از سر سفره مرد حقيري مثل اين احساس خفگي مي كنم. از تصور اينكه شايد خودش هم نخواد كه بلند شه و ننگ به هم خوردن عروسي اش سر سفره عقد رو يك عمر دنبال خودش بكشه احساس خفگي مي كنم. از ضعيف بودن داماد محترم!!!!!!!!!! وقتي كه بلند مي شه و يكي از خانم ها كه من دوست دارم تصور كنم مادرش است اونجوري مي كوبونش سرجاش احساس خفگي مي كنم.

هیچ نظری موجود نیست: