۱۳۹۱ مرداد ۲۶, پنجشنبه

مرض وب لاگ خوانی من یا مالیات بر وب لاگ نویسی

مرض وب لاگ خوانی من که معرف حضور هست. اینکه دو تا پست یک وب لاگی رو می خونم. بعد از اون آدمه خوشم می آد می رم می شینم از سر وب لاگش از روز ازل رو می خونم. پشت سر هم و تند تند. بعد هزار و دویست جور حاشیه داره این کارم

اولی اش این است که گاهی حس می کنم با یک آدمی دوست شدم. یعنی وقتی اسم طرف می آد اصلا نسبت بهش تعصب دارم. انگار که دوست نزدیک خودم بوده باشه. انگار سالها زندگی کرده باشم براش. مثل خورشید خانم مثلا. اصلا مهم نیست که خورشید خانم اصلی الان کی است و کجاست و چه می کنه و اینها. مهم این است که من یک خورشید خانم تو ذهنم دارم که بچه اکباتان بود و رفت آمریکا و درس خوند و کار کرد و عاشقی کرد و جدا شد و بزرگ شد و کار کرد و مهاجرت کرد و .... خلاصه زندگی کرد. بعد یک موقع هایی از این وب لاگ رو از ته تا به سر خوندن و دوست شدن با نوشته های یک آدم، یک دوست خوب هم در می آد. سلام منصور گنجی

بعد از سالهای دور که وب لاگ نویسی شروع شده بود من همه اش تعجب می کردم از اینکه چقدر آدم ها در زندگی روزمره شون  شبیه وب لاگشون نیستن. یعنی همین جمع کوچیک خودمون یک روز رو با هم می گذروندیم بعد می رفتیم خونمون. من و لاله و سارا و یگانه و خلاصه همه بچه های دور و برمون پنج تا چیز متفاوت تو وب لاگمون می نوشتیم. بعد اون موقع ها من فکر می کردم که مثلا من اگه این لولوی پشت شیشه ها رو خونده باشم هیچ وقت تو خیابون که لاله رو ببینم می فهمم که این همون آدمه یا نه. یا اصلا من خودم چقدر شبیه نوشته هام هستم. الان کمتر اون حس رو دارم. شاید چون آدم های زیادی رو دیدم که خودشون شبیه نوشته شون هستن. باز هم سلام منصور گنجی. شاید هم چون اینقدر بزرگ شدم که دیگه از دیدن چیزهای عجیب و متفاوت تعجب نمی کنم. 

از اثرات دیگه این وب لاگ خوندن ته از سر که گاهی مثل خوره به جونم می افته و شب تا صبح بیخود و بی دلیل بیدار نگهم می داره، انگار که دارم هری پاتر می خونم برای اولین بار، این است که به شدت کتاب خوندن آدم کم می شه. یعنی انگاری که مغز من یک مقدار ظرفیت ثابت برای داستان و حرف و کلمه داشته باشه. اگه هم اینطور نباشه دیگه 24 ساعتم که محدود هست. بعد در این زمینه یک ایده ای دارم که اگه بتونیم یک زمانی تو فضای مجازی انقلاب کنیم، می خوام اجراش کنم. اون هم این است که از سرویس هایی که خدمات وب لاگ سازی می دن مثل ورد پرس و بلاگ اسپات و اینها یک مالیات گنده ای بگیریم، یعنی اونها هم خردش کنن از هر کاربرشون براساس تعداد پست هایی که می گذارن بگیرن. بعد اینها رو تقسیم کنیم بین چند دسته آدم که از این وب لاگ نویسی ها و وب لاگ خونی ها آسیب دیدن. یکی اش نویسنده و ناشر کتاب ها و کتاب فروش ها. حتی کیندل فروشها . یکی اش خود من که از بس شب تا صبح بیدار بودم وب لاگ ته به سر خوندم، تمام روز کارم تو دانشگاه پیش نرفت. بس که مغزم خواب بود. یکی اش هم همین روزبه مظلوم که حال من رو باید تحمل کنه وقتی که وب لاگ آدمی رو می خونم که مثلا یک مشکلی داره بس که بعدش عصبانی ام یا غمگین یا افسرده یا مضطرب. مثلا وب لاگ ویولت (من و ام و اس) یا از این ژانر عروس و مادر شوهرها. به همه استادهایی که دانشجوهاشون به جای درس خوندن وب لاگ می خونن یا همه شوهرهایی که زن هاشون به جای غذا درست و کردن و رفت و روب !!! وب لاگ می خونن هم می دیم. 

همه اینها رو گفتم که بگم این روزها وب لاگ یک دانشجوی دکترا تو آمریکا رو می خونم به اسم مامان بزرگ. از ته به سر البته. نمی دونم که می خونیدش یا نه. بعد اینقدر خوب از درس خوندش و عشقش به یادگرفتن و اینها نوشته که من هر روز بیشتر از روز قبل حالم از خودم و درس خوندنم به هم می خوره. پست به پست که پیش می رم فکر می کنم که لیاقت جایی که الان هستم ندارم. ولی یک چیز خیلی خوب هست توش. علی رغم  همه حس بدی که از درس نخوندن خودم و گذشتن تند و تند روزهای دکترا به من می ده، این حس آرامش عجیب و فراگیر رو هم بهم می ده که باید زندگی رو بود و زیست. یعنی باید توی لحظه خوشحال بود و راضی. درمان است برای این روزهای من. 

دو ساعت روده درازی کردم که بگم که همه وب لاگ نویس ها باید مالیات بدن. من و دوستام هم خیلی خوب هستیم و گلیم و ماهیم. خورشید خانم بهتره به زودی شروع کنه یک جای دیگه بنویسه بعد لینکش رو یواشکی فقط به من بده. (با فرض اینکه نمی نویسه چون نمی خواد اینقدر همه عالم خودش رو به وب لاگش وصل کنن). اصلی ترین نتیجه هم این است که من برم بشینم سر درسم دو کلمه مشق بخونم که اینقدر هی توی سر خودم نزنم و به حرف مامانم نرسم که شوخی شوخی همیشه بهم می گفت "تو اصلا شانسی دانشگاه قبول شدی"

این بود انشای من

هیچ نظری موجود نیست: