۱۳۹۱ مرداد ۱۹, پنجشنبه

دل لعنتی

 بعضی روزها صبح یا تقریبا ظهر که از خواب بیدار می شم بیدار نیستم. یعنی مغزم یا به زبان دیگه روحم با من بیدار نمی شه. اینجور روزها نمی تونم بیام دانشگاه. پا می شم راه می افتم می رم تو یک کافه ای می شینم. هی مردم رو نگاه می کنم. و هی فکر می کنم که چقدر دنیای من، دنیای ما با اینها فرق داره. چقدر کشور من با کشور اینها فرق داره. چقدر کلا هیچ چیز عادلانه نیست تو دنیا. بعد همینجوری با مغز خواب آلود اون روز رو تا شب سر می کنم. که تاریک شه. که برنامه های تلویزیون تموم شه. که سریال آخر شبم رو ببینم و بخوابم. بعد اگه این روزها مجبور باشم کلاسی چیزی برم یا قرار مداری بگذارم به قول دوستم امروز، می رم تو باقالی ها. یعنی سوتی می دم. گم و گور می شم. اصلن یک وضعی

امروز اما مغزم بیداره ولی نیست. یعنی از روزهایی نیست که با من بیدار نشده باشه. بیداره و تحلیل می کنه و حتی می تونه درس بخونه. ولی نیست. یعنی همراه من نیست. نمی دونم کجاست. شاید پیش روجا است که داره بساط 32 سال زندگی رو جمع می کنه می ریزه تو چمدون. شاید به پوریا. شاید به محمد است که می ترسم که غصه نخوره زیر بار این زندگی نامرد ناعادل. پیش مامانمه و صدای غصه دارش. پیش بابام و یاد روزهایی که بغلم می کرد و موهام رو بو می کرد. بعد به مسخره می گفت یک حموم می رفتی حالا. نمی دونم واقعا دلم کجاست. ولی دلم اینجا نیست. پیش من نیست. و سخته که هم دلت نباشه هم مغزت. بدون اینها دیگه خالی خالی می شم. بدون هیچ پردازش یا حسی. مثل یک عروسک پر شده با نخ و کاموا. که هر تیکه نخش از یک لباس محبوب قدیمی اومده که دیگه کهنه شده بوده. شکافتنش باهاش تن این عروسک رو پر کردن. 

امروز مغزم نیست و دلم نیست و من بی اینها خالی خالی ام. 

هیچ نظری موجود نیست: