۱۳۹۷ تیر ۲, شنبه

به بهانه از دست دادن رمیصای عزیزم

**** این پست شامل یک عالمه غر و غصه است. حال جمعه غروب خودتون رو بیخود نگیرید. 


1- هر چقدر هم بشنوی که از دست دادن عزیزان خیلی سخته، هر چقدر هم که بگی دور بودن وقت از دست دادن سخته، هر چقدر هم که بگی زندگی همینه و مرگ تنها بخشی از زندگی است که هیچ کاری اش نمی شه کرد و دقیقا صفر درصد روش کنترل داری، هر چقدر سعی کنی خودت رو ذهنی آماده نگه داری برای اتفاقاتی که پیش می آد، هیچ فایده ای نداره. 
مرگ هر بار با شدت تمام می خوره توی صورتت. از دست دادن هایی که از دو قاره اونورتر حتی نمی تونی لمسش کنی و خودت رو پیدا کنی، حتی نمی تونی درست گریه کنی، با شدت هر چه بیشتر می خورن توی صورتت. 
وقتی زمان و مکان و فضا و زبان و لباست و هر آن چه بیرون از وجودت است متفاوت است با چیزی که داری در درونت حس می کنی، تو یک فضای غیر واقعی و عجیب زندگی می کنی که گذشت زمان هم کمکش نمی کنه. 

2- جلسه آموزش افزار داشتیم، چهار روز قبل از ددلاین اساسی زنده کردن (Go Live) نرم افزار. از اون موقع های سرکار که حتی وقت نمی کنی سرت رو بخارونی یا غذا بخوری. تا وقتی یکی از شرکت کننده ها وارد سیستم بشه، تلگرامم رو باز می کنم. پیغام اولی که می بینم به نظرم شوخی زشتی می آد. نوشته تصادف کرد. رفت. تو دلم می گم چه شوخی زشتی می کنی آخه. ده دقیقه بعد یکهو انگار یک چیزی می خوره تو مغزم. انگار تازه فکر می کنم نکنه شوخی نکرده باشه. تا حالا اصلا همچین شوخی ای نکرده. می آم بیرون و بهش زنگ می زنم و می فهمم که شوخی نیست. سنگدلی به اسم سرنوشت، رمیصای عزیز مهربانمون رو از ما گرفته. سخت ترین قسمت همه این غم بزرگ وقتی است که باید با قدم  برداری و برگردی که به کلاست. با پاهایی که هر کدوم به نظرم دو تن حس می شن، بر می گردی سرکلاس و همه لحظه های دو ساعت آینده  اش دونه دونه تصویرهای زیبای صورت عزیزش جلوی چشمت رژه می ره. 

3- ک. گفت اینها رو یک جا بنویسیم نگه داریم که بعدها به رهام نشون بدیم که بدونه مادرش چه زنی بود. من همه اش به به دنیا اومدن رهام فکر می کنم. به اینکه چقدر رمیصا سختی کشید که آب از دل رهام تکون نخوره. خار به پاش نره. حتی وقتی توی دلش بود. وقتی به  دنیا می اومد. عاشقانه هایی که هر روز براش تو اینستا می نوشت. به روزی که با حال روحی و جسمی خیلی بد خونه اش بودم. فقط بهم یک آب و عسل داد و آرامشی که اون روز توی خونه اش گرفتم هنوز با هر بار فکر کردن بهش می ریزه توی جونم. وقتی برای اولین بار دعوتم کرد و همه خانواده روزبه رو خونه اون دیدم. وقتی که درحالیکه که کمتر از یک هفته بود زایمان کرده بود، اومد با من و روزبه خداحافظی کرد. وقتی اینقدر مهربون و گشاده رو بود که مامانم اولین باری که اومد خونه اش عاشقش شد. یاد روزهای غمگین اوایل مهاجرتم که همیشه از هر جایی که فامیل جمع بودن لحظه به لحظه برام عکس می گرفت و می فرستاد. 
ذهنم همینجوری همه این خاطره ها رو می گذاره کنار هم و به رهام فکر می کنم که می تونست چقدر خوشبخت باشه که تا حداقل چهل پنجاه سالگی اش همچین مادری رو توی زندگی اش داشته باشه. خوشبختی ای تو شش سالگی ازش گرفته شد. 

امیدوارم در آرامش باشه. امیدوارم دنیا آدم های بیشتری شبیه اون داشته باشه. امیدوارم یک روزی گره این غم توی گلوم باز شه. شاید هم یک روز منم تونستم مثل بقیه آدم ها از دست دادن ها رو یاد بگیرم. امیدوارم رهام اینقدر خوشحال و خوش بخت باشه تو زندگی که هی آرزو کنه کاش  مادر نازنین نازک تن اش  پیشش بود که شادی اش رو ببینه. 



هیچ نظری موجود نیست: