۱۳۹۹ شهریور ۱۰, دوشنبه

روز اول مهد

   

 

امروز پسرکم از بچه خونگی بودن فارغ التحصیل شد و برای اولین بار تو زندگی اش رفت مهد. من خودم از سه ماهگی رفتم مهد و همیشه هم خوشحال بودم از این موضوع. ولی همه اش درمورد اضطراب جدایی تا 18 ماه می خوندم و حیفم می اومد که لیامک باید زودتر از اون بره مهد. دور چرخید و کرونا سال شد و با همه بدی ها و سختی هاش، این خوبی رو داشت که ما بتونیم از خونه کار کنیم این چند ماه رو و پیش پسرک بمونیم. دیگه ولی کار کردن باهاش سخت شده بود چون دوست داشت یا ما با اون بازی کنیم یا اون با لپ تاپ ما. لپ تاپ الکی و قدیمی خونه رو که گذاشتیم دم دستش دوست نداره. اون نو خوبه که ما باهاش بازی می کنیم رو دوست داره.

خودش هم خیلی علاقه نشون می داد به بودن با بچه های دیگه. بچه ام همه زندگی اش با آدم بزرگها بوده، الان واقعا بچه می بینه ذوق می کنه. بچه های همسایه ها که بعد از ظهرها می آن توی حیاط، این باید بره روی ایوون وایسه نگاهشون کنه یا با زبون بی زبونی اش بلند بلند داد داد کنه که اونها ببیننش.

خلاصه امروز، 31 آگوست 2020 و ده شهریور 99 پسرک رفت مهد.

پسر شجاعم، وقتی که از من جدا شد و رفت توی مهد، برگشت با یک نگاه متعجبی نگاهم کرد که چرا من باهاش نمی رم. قدم هاش رو کند کرد و هی بعد هر قدم برگشت عقب. من رو دیگه نمی دید ولی من می دیدمش که گیج و منگه. اومدم بیرون و مثل بقیه مامان ها که به روی خودشون نمی آرن، توی پارکینگ گریه کردم. معلمش هر نیم ساعت یک بار ایمیل می زد و خبر می داد که چطوره. چند ساعت موند تا کم کم به محیط عادت کنه. وقتی رفتم بیارمش خوشحال بود. با خوشحالی اومد سمت در ولی وقتی من رو دید چشمهاش پر از اشک شد. گریه نکرد ولی با اون چشمهای اشکی تا نیم ساعت توی چشم من نگاه نکرد. حتی وقتی رفتیم پارک و کلی بازی کردیم و خندیدیم و خیس شدیم. بازی می کرد. می خندید ولی تو چشم من نگاه نمی کرد.

امروز اولین روزی بود که به ناامیدش کردم. وقتی که برمی گشت و نگاهم می کرد و می خواست که منم باهاش برم.

الان اومده خونه و شاد و خسته گرفته خوابیده. من ولی هنوز بغضم توی گلومه. برای اون نگاه اون لحظه لیام. برای دل مامان و بابای خودم که چه جوری بچه شون رو رفت اون سر دنیا و چندین سال نیومد. چه جوری هر روز دنیا بچه شون رو نمی بینن و طاقت می آرن. من که می خوام لیام هر جا رفت برای زندگی بساطم رو جمع کنم برم خونه بغلی اش زندگی کنم. بله، من از اون ننه ها هستم. از اون اعصاب خردکن ها.

این هم لیام خوشحال من روز اول مهد. ننه اش قربونش دست و پای بلوری اش

 


هیچ نظری موجود نیست: