۱۳۹۹ مرداد ۲۰, دوشنبه

کرونا سال

 آخرین پست اینجا رو ده مارچ نوشتم. ده روز قبل  از تولد لیام یک سالگی لیام و پنج روز قبل از اینکه بفرستنمون بریم خونه. پنج روز قبل  از اینکه کرونا چهره زندگی مون رو برای مدت نامعلومی تغییر بده. از اونروز، تا امروز که ده آگوست است پنج ماه گذشته. پنج ماهی که هر روز پشت کامپیوترها نشستیم، با استرس تعداد بیمارهای مناطق مختلف رو روزی چند بار چک کردیم. روزهایی که عادت کردیم که ماسک بزنیم وقتی بیرون می ریم. پنج ماه گذشته از اولین روزی که لیام رو بردیم خرید و دیگه بعدش تا مدت های مدیدی همراه ما خرید نخواد اومد. 

کرونا زندگی هامون رو عوض کرد. خیابون ها رو برای مدت طولانی ای خالی کرد. قدر دیدن دوستامون رو بیشتر دونستیم. قدر اتفاقات کوچیکی مثل اینکه بریم تو خیابون راه بریم و از دیدن آدمی که داره از روبرو می آد نترسیم. ولی این دوران سخت فقط یک خوبی برای ما داشت. که تونستیم تا شونزده ماهگی لیام سه تایی توی خونه باشیم. ساعت های خوبی رو با هم بگذرونیم و از زمان با هم بودنمون لذت ببریم. 

پسر چند مدتی یک معلم داشت به اسم جان که خیلی خیلی دوستش داره. ما از جان چیزهای زیادی یاد گرفتیم ازجمله اینکه چه طور متفاوت از اون چیزی که ما بلدیم، اینجا به زمان بچه ها ساختار می دن. از جان یاد گرفتیم که بشینیم هم سطح لیام و دنیا رو از اونجا نگاه کنیم. دیگه ولی پسرمون داره از کلاس جان فارغ  التحصیل می شه که بره از دو سه هفته دیگه مهدکودک. اینقدر بزرگ شه که به عنوان یک موجود مستقل بره تو یک جامعه هم سال هاش وقت بگذرونه و دل من قراره ساعت ها در روز برای اون دست های کوچولو و خنده های بلند و دندون های فسقلی اش تنگ بشه. 


هیچ نظری موجود نیست: