۱۳۹۵ مهر ۲۲, پنجشنبه

این قافله عمر عجب می گذرد

سی و شش سالگی هم تمام شده و بیشتر از یک ماه از سی و هفت سالگی گذشته. این رو امروز وقتی یادم اومد که دیدم بسته قرص های ویتامین دی تموم شده و باید برم داروخانه سر کوچه. اگه می خواستم حساب کنم که چند روز پیش این بسته رو خریدم می گفتم سه چهار روز، فوقش ده روز. ولی امروز فهمیدم که بسته شصت تایی قرص تموم شده. تموم شدم قرص ویتامین دی در پاییز و زمستون کانادا از تموم شدن ذخیره آب و غذای توی خونه موقع یخبندون هم بدتره. همچین با کمبودش روحیه ات رو از دست می دی و غمگین می شی که نمی فهمی چرا. می فهمی هوا ابریه و مودت پایینه. تا یکهو یادت بیاد که ویتامین دی نخوردی. بعد می بینی که بسته اش تموم شده و این یعنی  کلی وقت گذشته از وقتی که این بسته رو شروع کردی. بعد یادت می آد که این عمر چرا داره اینقدر زود می گذره. چرا تا دور خودت می چرخی و دو سه تا جلسه می ری و یکی دوو تا گزارش می نویسی و شش هفت تا غذا درست می کنی و می خوری همه هفته تموم شده. هیچ وقت تو این سی و هفته سال نشده بود که بگذارم زندگی اینجور از لای انگشتام لیز بخوره و بره. وقتی از پنجره به بیرون زل زده بودم و صدای تلویزیون سی ان ان می اومد که داشت راجع به اینکه یک مرد پولدار بی ادبی فکر می کنه می تونه همه زن ها رو بغل کنه و هیچ اتفاقی نیفته به ذهنم رسید. به اینکه زندگی ام داره می گذره. تند و تند  من اصلا نمی فهمم زمان چه جوری داره می گذره. نمی فهمم  زندگی ام داره کجا می ره. هر روز رو صرف این می کنم فقط بگذره. هیچ وقت اینقدر بی فکر کردن به تصویر بزرگ (big picture) زندگی نکرده بودم. هیچ وقت اینقدر توی خودم غرق نشده بودم. این روزها حتی نمی تونم خودم رو پیدا کنم.

هیچ نظری موجود نیست: