۱۳۸۷ شهریور ۱۷, یکشنبه

يك حجم عظيمي از عصبانيت بي مورد و فيزيولوژيك توي وجودم غلغل مي كنه. حجم عظيم ها. عظيم و خير قابل تصور. مثلا اصلا دوست ندارم كه موشواره !!! كامپيوترم رو سر (به ضم س) بدم روي پدش. دوست دارم بلندش كنم و پرتش كنم وسط مانيتورم. يا به ياد اون روزها با سارا تعداد زيادي خودكار بيك مي شكستيم، همه خودكارهايي رو كه توي اين جاخودكاري احمق هست له و لورده كنم و از پنجره پرت كنم توي سر گشت ارشادي هاي مزخرف.
پاشم از اين محيط مزخرف برم بيرون و سر راه يك لگد هم بزنم توي اون شيشه بلند پاساژ ايران زمين كه صبح هاي قيافه خواب آلودم رو فرو مي كنه توي چشمم.
يك ظرف گنده قورمه سبزي داشته باشم، يك كم بوش كنم بعد برش گردونم روي زمين. روي همه اين موزاييك هاي سفيد. بوش توي فضا بپيچه و همه جا رو كثيف و مزخرف كنه. فرار كنم برم شوندشت. توي حياط هيچ كس نباشه. حتي زنبورها هم نباشن. برم توي آب خنك زير آفتاب كوهستان. يك نفس بكشم. نفس آروم ولي طولاني.
شايد يك كم آروم شم. فقط يك كم.

هیچ نظری موجود نیست: