۱۳۸۷ تیر ۲, یکشنبه

سيال ذهن ديوانه

يك- روزهايي كه مثل امروز عصبي ام يا سرگشته!! فقط يك چيز آرومم مي كنه. خوردن يا فكر كردن به خوردن يا فانتزي كردن درمورد خوردن يا گشت زدن توي سايت هاي آموزش آشپزي كه البته كلي هم بايد عكس داشته باشه. قديم ها فقط به خوراكي هايي كه دوست داشتم فكر مي كردم. مثلا اگه عصبي بودم حتما بايد پفك مي خوردم. اما الان مثل اينكه پيشرفت كردم. توي عمرم تا حالا اسنيكرز رو نه دوست داشتم، نه خورده بودم،‌ نه مي تونستم تحمل كنم كه بخورم. اما امروز بعد از تموم كردن تمام كشمش ها و هويج هاي دختر همكارم، مجبور شدم اسنيكرزها رو بخورم. اون وقت بود كه به عمق فاجعه پي بردم . به اينكه چقدر سرگشته ام امروز

دو- با دامون حرف مي زنم. از بچه ها مي گه. دلتنگ مي شم. مي رم يك سري به عكس هاي جديد دوستام مي زنم. دلم براي همه شون تنگ مي شه. نمي دونم اين منم كه زندگي ام رو اينجوري كردم يا زندگي است كه من رو اينجوري كرده

سه- روزهايي كه پوست دو تا دستام قلفتي ؟؟؟؟ (به معني درسته) كنده مي شن، روزهاي بدي ان. البته درست كنده شدنشون يا پوست پوست شدن و يك ذره يك ذره كنده شدنشون خيلي تاثيري توي اصل قضيه نداره ها!!! روزها روزهاي بدي ان

چهار- بگم جمله ضد زني رو كه به نظرم رسيد يا نه؟

پنج- همين ديگه. چند بار بگم امروز اعصاب ندارم؟

هیچ نظری موجود نیست: