۱۳۸۷ تیر ۹, یکشنبه

نوستالژي و من مدير نشده

از روي كنجكاوي مي رم توي سايت كاله كه ببينم درمورد بستني هاي جديد چيزي نوشته يا نه. مصاحبه مديرعاملش رو مي خونم. همه روزهاي خوب و بد اون دو سال جلوي چشمم رژه مي رن.
آخر مصاحبه به عكسش كه چشمم مي افته، نوستالژي ام بدجوري مي آد بالا. عكس واقعا خود خودش است. با همه حالت هايي كه هميشه توي صورتش است و توي چشم هاي براقش. وقتي كه ايده خوبي به ذهنش مي رسيد، يا يكي از حاضرين چيزي مي گفت كه منجر به ايده خوبي مي شد. يا وقتي يك كسي توي جلسه ته ذهنش يك فكري مي كرد كه اون مي فهميد.
تمام جلسات n هزار ساعته توي دفترش، ايده پردازي هاش، توانايي اش در قانع كردن من و همه حسي كه م دست مي داد وقتي حس مي كردم پذيرفته شدم. همه تلاشي كرد كه از من چيزي رو بسازه كه خودش مي خواست. كه خيلي چيز خوبي هم بود. اگه مي تونستم پيشش دووم بيارم شايد واقعا آدم بزرگتري مي شدم با معيارهاي اون يا مثلا مدير اجرايي قوي تري.
به اين فكر مي كنم كه چرا نتونستم دووم بيارم. نصف قضيه سختي شرايط و وضعيت كاري اي بود كه شايد مي ارزيد به بزرگي كه به ازاش مي شدم. نصف قضيه تضاد دروني من بود به اينكه آيا واقعا مي خوام شغلم اينقدر توي زندگي ام مهم باشه. نه. مهم واژه خوبي نيست. اينكه شغلم اينقدر در طول روز ازم انرژي بگيره و در ازاش چقدر برام انرژي توليد كنه. شايد چون آدم قدرت طلبي نيستم مدير شدن يا مدير اجرايي بودن يا چند نفر زيردست داشتن برام اينقدر ارضا كننده نبود. شايد چون احساس ساختن ندارم،به اون شدتي كه آقاي سليماني خودش داشت، (ساختن كارخونه يا رستوران يا پول فرقي نمي كنه ها) حس رضايتي كه فكر مي كردم ممكنه من از شغلي كه برام متصور بود پيدا كنم زياد نبود. يعني به نسبت انرژي اي كه بايد هم در حال و هم در سال هاي آينده مي گذاشتم. اين انرژي بيشتر از اين رضايت بود. البته مي شد هم تسليم شد. مي شد فكر نكرد و پيش رفت. اما همه زندگي ام حسرت كارهايي رو كه در ازاش نكرده بودم مي خوردم. اين رو مطمئنم از خودم. مقاله هايي كه نخونده بودم، كتاب هايي كه نخونده بودم، فيلم هايي كه نتونسته بودم ببينم. اگه يك مدير باشي اون هم توي كاله همه فكر و ذكر و زندگي ات اونجا است. همه همه فكرت. ولي من نمي تونستم بقيه چيزهاي دنيا رو ول كنم.
معني اينها اين نيست كه الان همه اينها حل شده. اينكه من فهميدم كه اگه الان كجاي دنيا باشم و چه كار كنم، تضمين مي كنه كه روزي كه خواستم چشم هام رو بگذارم روي هم حسرت اشتباهاتم رو نداشته باشم। نه. الان هم همه دغدغه زندگي ام اين است كه آيا من جايي كه بايد باشم هستم يا نه؟ اينكه جاي من توي يك گالري نقاشي است، توي باشگاه ورزشي* است، توي يك research center توي يك دانشگاه معتبره يا توي خونه بين چهار پنج تا بچه قد و نيمقد** است.
اينكه من كجام و كجا بايد باشم و كجا بهتره باشم، خلاصه خوره فكري هر روزه ام هست كه هست.
اين بود نوستالژي هاي يك من مدير نشده ديوانه
*: اينها همه مثال است وگر نه دوستان همه مي دونن كه من از نقاشي حتي صاف و صوف كشيدن يك دايره رو هم درست بلد نيستم. ورزش كردن كه بماند
**: اين يكي رو شوخي كردم. گفتم كه من احساس ساختن ندارم. حتي شريك شدن در ساختن نسل بعد هم به نظرم از فحش بدتره.

هیچ نظری موجود نیست: