دارم تايپ ميكنم. دستهام رو اما اصلا حس نميكنم. پوست دستهام نازك شده. كف پام رو كه زمين ميگذارم يك سوزش كوچيك اما محسوس توي پوستم ميپيچه. دستهام انگار مال من نيستن. مثل معتادهاي عميق و عجيب دو تا دستم از بيخوابي درد ميكنه. دقيقا مثل معتادهاي "آينه عبرت" كه قصد داشتن مواد رو ترك كنن. صبح دقيقا لحظهاي كه ساعت رو براي باز هزارم
Snooz
كرده بودم و ديگه هيچ كاري نمي شد كرد و بايد بلند ميشدم، كودك درونم يك نگاه كوچيك زيرچشمي بهم انداخت. ديد كه حرف زدن و التماس كردن فايدهاي نداره. آروم و بي سرو صدا بلند شد. حاضر شد و اومد سركار. اما همه كانالها و
Connection
هاي ارتباطي اش رو بست. آروم و بيصدا و خيلي خيلي مسالمت آميز اعتصاب كرد. حالا نه مغزم فكر ميكنه، نه تمركز ميتونم بكنم، نه لذت ميتونم ببرم. انگار براي تنبيه والدي كه برش داشت و بعد از اون همه زحمت و خستگي آوردش اينجا هم خودش رو تنبيه كرد و هم والد رو. هيچ حس و لذتي رو هم درك نميكنه. حتي سرش رو برنميگردونه كه ببينه اين لذت چي هست. حتي يك نيم نگاه هم نميكنه كه ببينه دلش ميخواد يا نه. ميدونه كه براي تنبيه من بهترين كار اين است. با اينكه به خودش هم خوش نميگذره اما حاضره براي اينكه روز من رو خراب كنه، همه كانالهاي ارتباطي رو بسته نگهداره و به جاش بها اش رو هم بپردازه. حتي وقتي هم كه نشستم تست هوش بزنم هم حاضر نشد حتي يك لحظه فكر كنه.
خوب فعلا زور اون به من ميرسه. كاريش هم نميشه كرد. تسليم
۱ نظر:
بهش قهوه تعارف کردی؟ یا شکلات؟
ارسال یک نظر