۱۳۸۶ دی ۳۰, یکشنبه

سفر

از دو سه ماه پيش تا حالا اين سفرهاي آخر هفته خيلي عوض شدن. اون مستي اوليه پريده، مسووليت‌ها تموم شده، معاشرت‌ها شكل گرفتن، جاي هر كسي توي روابط دوستي مشخص شده و انگار يك درياي متلاطم طوفاني سرگشته آروم شده و الان به مرحله "مستي هم درد من رو ديگه دوا نمي‌كنه"رسيديم.

اين وسط دو سه تايي عروس و داماد تحويل جامعه داديم، به يك سري دانشجو هول و ولاي درس و كوئيز و امتحان وارد كرديم، با فاميل شوهر!!!! معاشرت كرديم، دوست جديد درست و حسابي پيدا كرديم و به اين نتيجه رسيديم كه دنيا تموم نشده و اينقدر هم توش تنها نيستيم و هنوز هم ممكن است توي يك ثانيه‌اي كه انتظارش رو نداري سرت رو برگردوني و يك نفر رو ببيني كه دلت بخواد باهاش دوست شي و معاشرت كني و اين حرف‌ها.

اين دوره از زندگي هم گذشت. پايانش آروم بود و خوب. هم من آروم بودم هم جو و محيط. اگه اين سفر آخر نبود همه چيز انگار يك جورايي ابتر (همان دم بريده اسلامي) باقي مي‌موند. سفر آخر نقطه پايان يك دوره از زندگي بود كه با همه لذت‌ها و استرس‌ها و ترس‌هاش تموم شد ولي تجربه‌اش خيلي ارزشمند است و فيلم‌هايي كه ازش داريم خوراك نوستالژي‌هاي جمعه عصرهاي من و روزبه است.

دلم براي همه دوست‌ها و غير دوستام تنگ مي‌شه اما امروز يك قدم بالاتر از اين تجربه ايستادم و دارم مزه‌ خاطراتش رو زير دندونم حس مي‌كنم.


 

هیچ نظری موجود نیست: