از دو سه ماه پيش تا حالا اين سفرهاي آخر هفته خيلي عوض شدن. اون مستي اوليه پريده، مسووليتها تموم شده، معاشرتها شكل گرفتن، جاي هر كسي توي روابط دوستي مشخص شده و انگار يك درياي متلاطم طوفاني سرگشته آروم شده و الان به مرحله "مستي هم درد من رو ديگه دوا نميكنه"رسيديم.
اين وسط دو سه تايي عروس و داماد تحويل جامعه داديم، به يك سري دانشجو هول و ولاي درس و كوئيز و امتحان وارد كرديم، با فاميل شوهر!!!! معاشرت كرديم، دوست جديد درست و حسابي پيدا كرديم و به اين نتيجه رسيديم كه دنيا تموم نشده و اينقدر هم توش تنها نيستيم و هنوز هم ممكن است توي يك ثانيهاي كه انتظارش رو نداري سرت رو برگردوني و يك نفر رو ببيني كه دلت بخواد باهاش دوست شي و معاشرت كني و اين حرفها.
اين دوره از زندگي هم گذشت. پايانش آروم بود و خوب. هم من آروم بودم هم جو و محيط. اگه اين سفر آخر نبود همه چيز انگار يك جورايي ابتر (همان دم بريده اسلامي) باقي ميموند. سفر آخر نقطه پايان يك دوره از زندگي بود كه با همه لذتها و استرسها و ترسهاش تموم شد ولي تجربهاش خيلي ارزشمند است و فيلمهايي كه ازش داريم خوراك نوستالژيهاي جمعه عصرهاي من و روزبه است.
دلم براي همه دوستها و غير دوستام تنگ ميشه اما امروز يك قدم بالاتر از اين تجربه ايستادم و دارم مزه خاطراتش رو زير دندونم حس ميكنم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر