توي face book مي چرخم. عكسهاي بچهها رو نگاه ميكنم و فكر ميكنم كه دلم براي خيليها خيلي تنگ شده. نه فقط خيلي دورها. حتي براي دامون و مونا كه دو تا كوچه بيشتر باهاشون فاصله ندارم. از خود جديدم خيلي خوشم نميآد. از خود پيچيده توي هزار تا task انجام شده و نشده. از شلوغياي كه دور و برم رو گرفته. به don't belong خودم فكر ميكنم. به اينكه چه كارهايي بايد براي بهتر كردنش ميشه انجام داد. به عصر پنج شنبه فكر ميكنم و به افسردگي زمستاني. افسردگي زمستاني رو اولين بار از ساناز فرهنگي شنيدم، همرتبه با جنون گاوي. ولي بعدها كشف كردم كه خيلي شديدش رو خودم دارم. با اينكه هيچوقت از گرما خوشم نمياومده و با خورشيد دوست نبودم اما نبودنش اين هفته واقعا افسردهام كرده.
از face book ميآم بيرون و همه تلاشم رو ميكنم كه يك لقمه نون امروز رو حلال كنم. سرم رو مياندازم مثل بچه آدم توي گزارشي كه دارم مينويسم و ديگه به هيچي فكر نميكنم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر