۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۴, شنبه

داستان كوتاه

واقعا دارم از صبح فكر مي‌كنم كه من واقعا داستان كوتاه دوست ندارم يا كه چي؟

اگه دوست ندارم واقعا چرا؟ چون كم حافظه ام و تعداد داستان‌هاي توي ذهنم زياد مي‌شه؟ چون مخدر بودن كتاب واسم خيلي مهم است و داستان كوتاه چون خوندنش كم طول مي‌كشه من رو از محيطم جدا نمي كنه؟ يا چون بعضي وقت‌ها كه شروع كردم به خوندن جذابيت طرز فكر كردن و نوشتن نويسنده دونه دونه توي داستان‌ها هي كمتر شده و من رو كه شايد توي داستان‌هاي اول جذب كرده، دوباره رها مي‌كنه توي محيط واقعي خودم؟ يا اينكه واقعا بلد نيستم داستان كوتاه بخونم.

راستي داستان كوتاه رو بايد يك نفس صدتاش رو دنبال هم خوند يا دونه دونه كه ذهنت فرصت كنه با هركدوم از داستان‌ها ور بره و دوست شه باهاشون؟ اونوقت اگه بايد دونه دونه خوند من كه دوست دارم هردفعه چند ساعت كتاب بخونم بايد چه كار كنم؟

هیچ نظری موجود نیست: