امروز روز عجيبي است. عجيبي روزها از صبح شروع نميشه. از شبهاي قبلش شروع ميشه. اصلا زندگي اين روزهاي من يك جوري شده كه هر روزش از ساعت 6 عصر شروع ميشه تا 6 عصر فرداش. حس روزم كه توي همه لحظهها جريان داره از عصر شروع ميشه. تا شب كش پيدا ميكنه. توي همه خوابهايي كه ميبينم و غلتهايي كه ميخورم حضور داره. لحظههايي رو كه صبح توي ماشينم پر ميكنه. توي خودم و ارتباطاتم و كيفيت كارم توي محيط كار خودش رو تثبيت ميكنه و عصر كه كارت ميزنم كه برگردم خونه تموم ميشه.
اين رو ميگفتم كه امروز روز عجيبي است. توي عجيبي همه امروز از پنجره خيابون شلوغ و هواي غبارگرفته و ابرهاي بي بارون رو نگاه ميكنم. آه حسرت بار اين روزهام رو ميكشم و خميازهام رو قورت ميدم. صداي آشنايي ميشنوم كه سلام ميكنه. با خودم مسابقه ميگذارم كه حدس بزنم كيه؟ ناخودآگاه ولي برميگردم. ناخودآگاهم مسابقه رو نميپذيره. باورم نميشه. بعد از كلي مدت اميرحسين است. تپل شده. همون مهربوني است كه بود. همه حس دوستيهاي بالا ابريام، همه دلتنگيام و احساس امنيتي كه توي دوستي ميشه كرد يكهو همه توي يك لحظه از ذهنم (شايد قلبم يا مغزم) ميگذره. عجيبي امروز همه حس اين لحظه است. به تنهايي عجيبي فكر ميكنم كه با وجود اين دوستها، دوستيهاي عميق و حس امنيتشون، توي وجودم خونه كرده. به دوستيهاي بالا ابري و به حرفهامون با روزبه كه نبايد افتاد توي دام اين تنهايياي كه زندگي مدرن و كودك منزوي دست به دست هم ميدن و واست پهن ميكنن.
اميرحسين كه ميره دلم ميگيره. دلم دوستيهاي بالا ابري ميخواد. روزهاي دانشگاه ميخواد. سادگي و آرامش و هيجان اون روزها رو ميخواد. روزهاي سمند دزدكي سواري. روزهاي آهنگ فرانسوي، روزهاي همايش شهرداري، روزهاي سازمان فرهنگي هنري شهرداري، روزهاي گز كردن خيابون تخت طاووس، روزهاي شركت درسا، روزهاي عجيب و مهربون
امروز روز عجيبي است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر