۱۳۹۰ اسفند ۳, چهارشنبه

هورمون های وحشی

شده احساس کنید وسط آرزوهاتون زندگی می کنید؟ غذاها، تصویرها، خیابون ها، موضوعات همه چی همون باشه که تو رویاهاتون بوده؟
می دونید آدمیزاد چه حالی داره اون موقع؟

بعد شده احساس کنید دارید با ادامه دادن خودتون به همون شکلی که بودید، رسما همه آرزوهاتون رو خراب می کنید؟
شده حس کنید شاید دلیل اینکه این چیزها رو تا حالا نداشتید این بوده که you don't deserve it

می دونم اینجوری نیست ها. می دونم که اولش سخته و بعدش درست می شه. می دونم که آدم با عوض کردن محل زندگی اش، خودش و دغدغه هاش عوض نمی شه و همون قدر سخت باید رو خودش کار کنه.
ولی شده تا حالا که ناامید شید از کار کردن روی خودتون؟ شده خسته شید از بس که باید رو خودتون کار کنید؟ شده یک بار هم که شده دلتون بخواد همینجوری که هستید باشید و دیگه مجبور نباشید چیزی رو تو خودتون تغییر بدید؟ شده فکر کنید چی شده که بعضی ها هم پول دارن هم خوشگل و خوش هیکلن هم تو یک کشور درست و حسابی به دنیا اومدن و اینقدر دلشون تیکه پاره تو همه دنیا نشده؟ شده حسودی کنید به همه عالم و آدم؟


اصلا شده تا حالا که والد وجودتون آن چنان محکم هر روز بکوبه تو صورتتون که دلتون برای کودک وجودتون بسوزه؟

اگه اینجوری شدید، دست نگهدارید. قبل از اینکه استعفا بدید، گریه کنید، جلسه ارائه تون برای استادتون رو کنسل کنید، قبل از اینکه به این نتیجه برسید که باید بمیرید و این تنها راهش است، تقویم رو چک کنید. باز مثل اینکه رو دست خوردید

هیچ نظری موجود نیست: