۱۳۹۱ آذر ۱۱, شنبه

کوله به دوشی

زندگی چیز غریبی است واقعا. به خصوص وقتی آدم کوله اش روی دوشش باشه و دور کره زمین رو بزنه. نمی تونم کسانی رو که آرزوشون است که اینجوری جهان رو بگردن درک کنم. البته شاید هم این یک کاری است که تو سن پایین تر خوب باشه آدم انجام بده. این روزها که ما همه خونه و زندگی مون توی یکی و نصفی چمدون و دو تا کوله پشتی است، و کانادا رو دور می زنیم، من کاملا ناآرومم. اضطراب دارم و حس می کنم که زندانی شدم. مسخره است که در حالیکه هزاران کیلومتر از کشور خودت یا از خونه و دانشگاهت فاصله داری، به جای اینکه حس آزادی کنی، حس زندانی بودن می کنی.
فکر می کنم  که نیاز به یک چیز ثابت دارم که بهش وصل شم. یک جایی یا چیزی که اگه خواستم از جایی که هستم ببرم یا فرار کنم بتونم بگم که بهش پناه می برم. بعد فکر می کنم که کاش  ملحفه خودم رو از آکلند آورده بودم. وقتی از ایران می رفتم نیوزیلند هر وقت این حس رو داشتم ملحفه خودم رو که از ایران آورده بودم می انداختم روم. بعد احساس امنیت و آرامشم بر می گشت. انگار که می رفتم روزی که خونه پدربزرگم بودم. بعد با مامانم رفتیم مغازه های سر کوچه شون رودیدیم و از این پارچه خوشمون اومد. خریدیمش و دوختیمش و از اون روز شد ملحفه بزرگ صورتی من. بله اینجور آدم وابسته به اشیایی هستم من. مادرم و پدربزرگم و آرامشم رو می بندم به یک ملحفه بزرگ صورتی با خودم دور دنیا دورش می دم و ازش آرامش تغذیه می کنم. کاش آورده بودمش. 

هیچ نظری موجود نیست: