۱۳۹۱ آذر ۲۳, پنجشنبه

زن تنهای در غربت من

(توضیح همه چیزهایی که تو این پست می گم، مستقیم به خودم هم برمی گرده. یعنی خودم هم یکی از همین غربت زده ها)

1- کلا راستش خیلی به غربت اعتقاد ندارم یا نداشتم. به اینکه غربت یک جایی است که آدم ها توش گیر می افتن و محکوم می شن که اونجا بمونن. آدم هایی که بقیه آدم ها باید براشون غصه بخورن. از اینکه تنها و غمگین و در غربتن.

2-به نظرم خیلی از این آدم های گیر کرده در غربت، با انتخاب های شخصی شون رفتن توی غربت موندن. از مزایاش استفاده می 
کنن بعد موقعی که نمی خوان بگن که از مزیت های اونجا دارن حال می کنن یا خلاصه یک چیزهایی هست که به امیدش موندن، یک موقعی که باید هنوز توی قالب غمگین فرد در غربت بمونن شروع می کنن به غر زدن از بدی های غربت. از غمگینی یا تنهایی یا یک روزی که مریض بودن و تنها بودن و کسی یک لیوان آب دستشون نداده. از چشمشون که به در یا تلفن مونده. هستن آدم هایی هم که به خواست خودشون نرفتن یک جای غریب. ولی بالاخره هر جایی که زندگی کنن نمی شه که همه اش بدی باشه. حتما کلی هم خوبی هست که آدم ها رو سرپا نگه داشته در غربتی که هستی.  

3-غربت یا بهتر بگم مهاجرت، هزاران چیز خوب داره. حس استقلال، حس آزادی،  گشتن دنیا، حس توانستن و زنده موندن و حتی پیشرفت کردن در حالیکه از صفر شروع کردی. حس آشنا شدن با بقیه آدم ها. دیدنشون و فهمیدن اینکه چه جوری فکر می کنن و چه جوری زندگی می کنن. هر شهر و کشوری هم به نظر من این قابلیت رو  داره که آدم عاشقش بشه. کلی چیزی که واقعا قبل از اینکه بری و بمونی اونجا، حتی نمی تونی تصورشون کنی. مثلا من هیچ وقت فکر نمی کردم که عاشق یک پیچک قرمزی روی یک دیوار سیمانی بشم توی آکلند. اینقدر که همه روزهای سفرم تو کانادا فکر کنم که اون الان تو تابستون، زیر آفتاب چه شکلی و چه رنگی شده. همونطور که نمی تونستم تصور کنم که از یک روز عصر راه رفتن تو یکی و نصفی خیابون توی تورنتو و داستان ساختن درمورد آدم هاش،  اینقدر شیفته این شهر بشم. 

4-به همه اینها که فکر می کردم دیدم که اینها درمورد مهاجرت صدق می کنه ولی درمورد غربت شاید قضیه فرق کنه. اوج همه دلتنگ ها و در غربت ها برای من، تصویر خاله ام است که در جوانی خودش و بچگی ما در یک شهر دور زندگی می کرد. همیشه یادمه که همه غصه اش رو می خوردن که در غربته. همه هم در هر فرصتی که دست می داد می رفتن اون شهر پیشش. در همه تعطیلات. حداقل ما و خانواده دایی ام که اینطور بودیم. بعد اشک هایی که توی چشمهاش برق می زد لحظه اولی که ما می رسیدیم یا غمی که توی چشمهاش بود روزی که صبح زود راه می افتادیم که برگردیم همیشه یادمه. روزهایی که اگه تلفن زده بود در اوج روزهای جنگ و نبود تلفن توی هر خونه ای، همه به این فکر می کردن که توی سرما چقدر توی مخابرات توی صف ایستاده. اینکه همیشه زودتر از اینکه یک خبر خوب یا بد رو بهش بدن خودش زنگ می زد و می گفت که خواب دیده و می پرسید که تهران چه خبره. حالا نه اینکه همه این تصویرها همیشه توی ذهنم باشه ها. همه اینها یکهو یک روزی یادم اومد که داشتیم از فرودگاه آمستردام از یک سفر پیش کاترین، دخترعموی روزبه، برمی گشتیم. برق چشم هاش و اشک پشت پلکش همه تصویر خاله من بود در غربت. 

5- همه اینها رو نوشتم که بگم امشب حس یک غربت زده رو داشتم. بین دوستان بودم. گفتم و خندیدم. امنیت داشتم و آرامش. فقط برای یک لحظه، حس کردم زن غربت زده ای که خاله من بود، زن غربت زده ای که این همه  استدلال داشتم که نباید من باشم، که منطقا نباید غمگین باشد، باید شاد و آزاد و مستقل باشد، در من بود. در یک لحظه خداحافظی کردن از یک دوست که می رفت که دو قدم اونورتر به شهر و زندگی و شادی و عشقش برسه، همه زن های غمگین و غربت زده، همه اون برق چشم ها و بغض های به روی خودمان نیاوریم، اشک همه زنهایی که در فرودگاه ها و جاده های مختلف عزیزانشون رو با لبخند فرستادن که برن، همه پشت پلک های من بود. امشب یک منی در من بود که من نبودم. غم غربت همه زن هایی بود که من می شناختم.  امشب غربت در من بود و حتی فکر کردن به پیچک های قرمز آکلند هم درمانش نبود. 

هیچ نظری موجود نیست: