۱۳۹۱ آذر ۱۱, شنبه

بیچاره بچه نداشته ام

یک ژانری هم هست که آدم ها برای بچه های نداشته شون می نوشتن. فکر کنم اصلا از اوریانا فلاچی شروع شده و نامه به کودکی که هرگز زاده نشد. یا حداقل من از اونجا اولین بار شناختمش. من هیچ وقت درکش نکرده بودم ولی  امروز با  تمام وجود از درون وجودم جوشید و اومد بالا.

وسط مهمونی دو تایی با هم یکهو غیب می شن. ده دقیقه یک ربعی نیستن. وقتی برمی گردن پایین یک لبخند رضایت و حتی شیطنت روی لبهاشونه. از اینکه رفتن و چند دقیقه توی خلوت و سکوت اتاق خواب یکی شون خلوت کردن و دو کلمه حرف زدن با هم. غرهای روزمره شون. درد و دل. اصلا به اشتراک گذاشتن برنامه های زندگی شون. دو تا خواهرن. 


سیزده چهارده سالمه و خونه یکی از اقوام دعوتیم. جایی که وقتی کوچیک تر بودم، اینقدر که هنوز این غرور نوجوانی نیومده بود سراغم و سراپا شادی و عشق بازی کردن با بچه ها بودم عاشق این بودم که دعوت باشیم. بریم و حتی شب بمونیم. اینقدر بازی کنیم توی خونه دو اتاقه کوچیک که خسته شیم و شب بغلمون کنن، خواب بگذارنمون توی ماشین و وقتی رسیدیم خونه به زور بیدار شیم و دو قدم از ماشین تا خونه رو بیایم. ولی توی بزرگی که اون موقع به نظر خودم خیلی هم بزرگی بود، همون سیزده چهارده سالگی دیگه اینقدر هویتت شکننده است که وقتی دو تا خواهر با هم دیگه کله هاشون رو نزدیک می کنن و تند و تند و با هیجان یک داستانی رو برای هم تعریف می کنن، احساس از جمع بیرون افتادگی می کنی. 


دسته جمعی می ریم یک مرکز خرید. بعد از چند تا مغازه رو دور زدن، دوتایی یک کمی از جمع عقب تر می افتن. بعد هم قرار می شه که اصلا جدا شن از جمع و برن تند تند لباسهایی رو که می خوان تست کنن و بخرن. دو تا خواهرن. 


از وقتی عقلم رسید تا یک جایی حدود یازده دوازده سالگی به مامانم هی غر زدم که من خواهر می خوام. می گفتم "خودت خواهر داری نمی دونی من چی می کشم". تکرار این جمله من تو مهمونی های اون زمان مایه خنده فامیل بود. طبعا مامانم خیلی هم به حرفم گوش نداد. ده سالم بود که دختر خالم که چهار تا برادر داشت و تو غم بی خواهری با من شریک بود، خواهر دار بود. دیگه احساس می کردم بهم خیانت شده. نه تنها مامانم خودش خواهر داشت و من نداشتم، خواهرش حتی باعث شده بود که تو مسابقه از بی خواهری-بدبخت-بودگی از دخترخاله ام عقب بیفتم. ولی باعث شد که رسما شکست رو قبول کنم. بپذیرم که خواهر ندارم. 


امروز ولی یک لحظه فکر کردم که من، ما، که حتی جرات و توانایی یک بچه داشتن رو حالا حالا ها نداریم، ولی اگه یک زمانی بتونیم بچه داشته باشیم، ماکزیمم یک بچه خواهد بود. بعد دلم برای بچه بیچاره ام سوخت که خواهر نداره و مثل من مجبوره هنوز توی سی و دو سالگی به لبخند و رضایت و دوستی بقیه مثل نگاه بچه سه ساله به بستنی نگاه کنه. دلم برای بچه نداشته ام سوخت. بعد فکر کردم که خوب اینجوری نیست که همه هم پیش خواهر و برادرشون باشن که . حالا فرض کن که ما اصلا کوتاه بیایم ودو تا بچه داشته باشیم. بعد کی گفته که دوتاشون می آن تو این دهکده جهانی می شینن ور دل هم و تو دهه سی سالگی می رن با هم خرید و گردش و مهمونی. اصلا مگه من چقدر خودم ور دل برادرم هستم. اصلا مگه چند وقت گذشته از اینکه دوتایی یک دل سیر حرف زده باشیم. اصلا مگه می شه. شرمنده شدم. شرمنده بچه ی نداشته ام. که یا بی خواهر و برادر است. یا من نمی تونم هیچ کاری براش بکنم که منجر بشه که یک خواهر یا برادر همدل ور دلش داشته باشه. امروز، در یک روز برفی، در پایتخت کانادا، من برای دل کوچیک بچه نداشته ام وقتی که سی و دو سالش باشه و دلش یک خواهر یا برادر بخواد که باهاش بره خرید گریه کردم.  ***


*** توضیح لازم نداره که روزبه بهم خندید، هرچند سعی کرد خیلی معقول و منطقی و ساپورتیو ظاهر بشه. و صد البته لعنت به هورمونهای دیوانه. 

هیچ نظری موجود نیست: