‏نمایش پست‌ها با برچسب سفر، دلتنگی. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب سفر، دلتنگی. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۴ بهمن ۱۲, دوشنبه

خلیج مکزیک

تو یک قسمت فرندز، فیبی به ریچل و مونیکا پیشنهاد می کنه پرونده کسانی رو که اذیتشون کردن ببندن. آتیش درست می کنن و یادگاری هاشون رو از اون آدم ها می سوزونن. حالا اینکه تو یک فضای طنز آتیش درست می شه و آتش نشان های خوش تیپ می آن و فکر می کنن این سه تا دیوونه کی ان دیگه بماند. 
از نوجوانی یادمه همچین کاری می کردم. وقتی یک موضوعی اذیتم می کرد یا نمی خواستم بهش فکر کنم یک جایی تو خیابون رو انتخاب می کردم و پیش خودم فکر می کردم اون موضوع یا اون آدم رو الان می گذارمش اینجا و دیگه با خودم اینور اونور نمی برمش. اگه داستان داستان دل کندن بود و هنوز برام سخت، معمولا یک جایی تو مسیر هر روزه ام رو انتخاب می کردم که حداقل از جلوش رد شم وقتی دلتنگ شدم. اگه هم دیگه به اصطلاح موو آن کرده بودم، یک جای پرت تصادفی ای بارم رو می گذاشتم زمین و می رفتم. 
حالا این بار وقتی برای بار اول بعد از جدایی از اقیانوس پسفیک عزیزم، به یک آب آزاد رسیدم فکر کردم بهترین وقت برای پیاده کردن بارم است. خلیج مکزیک زیبا بود و وقت ما محدود. یک ساعتی که وقت  داشتیم برای بلعیدن زیبایی دریا و لذت بردن از بادی که از روی آب توی صورتت می زد کافی نبود. ولی برای فکر کردن و تصمیم گرفتن و بسته بندی کردن دردها کافی بود. یک ضربدر روی اسکله سنگی پیدا کردم و بار سنگینم رو گذاشتم روی زمین. حاصلش چند قطره اشک بود و نفسی که انگار بعد از مدتی طولانی تازه راهش رو پیدا کرده. سبک شدم و به این فکر کردم که چقدر خوبه که این بار رو یک جایی زمین گذاشتم که اینقدر برام دوره و دسترسی فیزیکی دوباره بهش سخته. بعد دیدم که همراه شیطون و مهربونم یک عکس از همون صحنه گذاشته اینستا و زیرش نوشته الهه دریا. ته دلم خوشحال شدم که تیکه ای که از خودم کندم و گذاشتم اونجا، تنها نیست. الهه دریاها پیششه. 
مثل همون سال های نوجوونی، هنوز زمان هایی هست که بهش فکر کنم ولی می دونم که فقط یک خاطره است. اصل قضیه یک جایی در کنار خلیج مکزیکه و دستش به من نمی رسه که آزارم بده. یک روزهایی مثل امروز که تو همه لحظه هام هست، فکرم رو می کنم و لبخند می زنم و برمی گردم به جریان روزمره زندگی. اون تیکه از من هم پیش الهه دریاها می خنده. 

۱۳۹۲ دی ۱۴, شنبه

سفر از من رفته

چهار هفته از پنج هفته سفرم گذشته. هفتاد درصد دور کره زمین را سفر کرده ام. البته از نظر فاصله بیشتر از یک دور زمین سفر کرده ام. یک شیکاگو تا سانفرانسیسکو رفته ام. یک بار هم از وسط اروپا برگشته ام استانبول که با پرواز بعدی برم غرب. اگه به اندازه روزبه اعصاب داشتم الان می نشستم حساب می کردم که آیا این سفرهای اضافه به اندازه سفر در قطر اقیانوس کبیر خواهد شد یا نه. ولی اهمیتی نداره چون به هر حال تا هشت روز دیگه قطر اقیانوس را سفر خواهم کرد و بعد دیگه با اطمینان می تونم بگم که دور کره زمین رو تو سی و یک روز سفر کردم.
سفر از خیلی جهات متفاوت بود از چیزی که پیش بینی می کردم. از خیلی جهات هم شبیه رویاهای من شد. امروز رسیدم به فرودگاه هنولولو در هاوایی، جایی که ده سال پیش در آرزوهام هم نمی گنجید که یک روزی پا توش بگذارم. از اولین روزهایی که تو صنعت هوایی کار می کردم و درمورد سیستم های فرودگاهی می خوندیم. نمونه فرودگاه هنولولو و تاثیری که پیاده سازی این سیستم ها داشتن اولین باری بود که در من آرزوی "کاش ببینمش" ایجاد کرد. هیچ وقت هم فکر نمی کردم که واقعا یک روزی توی اون فرودگاه بایستم و از مانیتورها داده های اون سیستم های رویایی  اون روزم رو ببینم. امروز ولی وقتی که اونجا بودم، جایی که باید از خوشحالی بودن درش در پوست نمی گنجیدم، غمگین بودم. از خستگی سفر و دلتنگی برای خونه و روزبه و آکلند و دور شدن از دوستانی که تو سفر پیششون بودم، احساساتم الان خیلی رقیقه و با یک پخ اشکم در می آد. ولی انتظار نداشتم از خودم که از دیدن مانیتورهای فرودگاه هنولولو اشک بریزم. یک نصفه روز گذشته از بودنم در هاوایی و هنوز دوست نشدم با شهر. فعلا نشسته ام تو استارباکس، دو دستی چسبیده ام به اینترنت که وصلم نگه می داره با دنیا و آدم هایی که دوست دارم. انگار که برعکس این جمله کلیدی شده ام که "از سفر برگشتم، سفر از من برنمی گرده". برای دوستانم نوشتم شده ام مصداق "سفر از من رفته، ولی هنوز تمام نشده".

شاید از علائم بزرگ شدن باشه، شاید پیری، شاید تنهایی و خستگی. ولی من دیگه با دیدن شهرها و کشورهای جدید ذوق زده نمی شم. دیگه آرزوم جهانگرد شدن نیست. سفر رو می خوام وقتی که من رو می بره تو پیش یک دوست پونزده ساله قدیمی، یک دوست آشنای ندیده. وقتی اینها تموم شه، دیگه سفر برای من تموم شده حتی اگه در زیباترین ساحل های دنیا باشم. بقیه سفر رو تحمل می کنم چون باید تموم شه تا من رو ببره پیش روزبه، به خونه ام، به جایی که خانواده ام رو رها کردم. به امنیت اون خونه که safe heaven من بود. 

۱۳۹۲ دی ۱۲, پنجشنبه

دیدن دوستی که توی درده خیلی دردناکه. گاهی حتی از درد خود آدم هم بدتره. چون خودت وقتی درد داری ابزارهای درمانش رو هم داری. درد بقیه رو دیدن ولی به خصوص وقتی کاری از دستت برنمی آد، خیلی دردناکه. اگه بعد از اینکه باهاشون وقت گذروندی و دردی رو که می کشن واست تصویر پیدا کرد، از دستت لیز بخورن و برن یک گوشه قایم شن، اگه راه مقابله با دردشون فرار کردن و در خودشون فرو رفتن و تنها گریه کردن باشه، اونوقت تو می مونی با یک حجم بزرگ تصویر ازشون که درد می کشن و وقتی دوری دیگه حتی نمی تونی آرومشون کنی. وقتی نیستی دیگه نمی تونی دستشون رو بگیری وقتی گریه می کنن، وقتی نمی تونی دستت رو بگذاری روی شونه شون وقتی وسط جمله حس هاشون می آد بالا و خیره می شن به افق، یک جای بزرگی توی دلت، توی قلبت درد می آد. وقتی خودت هم از همه آدم هایی که می تونن وقتی درد داری آرومت کنن دوری دیگه با این حجم درد خفه می شی.