۱۳۹۴ اسفند ۶, پنجشنبه

من این شهر رو باید فراموش کنم

آکلند عزیزم رو با اقیانوس زیبای آرام دربرگیرنده اش، ابرهای قلمبه و دیوانه و شیداش، درخت های زیبای عظیمش لحظه به لحظه نفس می کشم. با اینکه از شش- هفت صبح می آم دانشگاه و تقریبا وقتی نداشتم که تو شهر پرسه بزنم یا غیر از راه خونه دوست به دانشگاه جایی رو ببینم. دیدن و بودن دوست ها خوبه. اگه این صدای مزاحم توی سرم ساکت شه که می گه "گل همین پنج روز و شش باشد". با این حال دلم برای خونه و میز و تختم تنگ شده. برای کینگستون کوچک و زیبا و با وقار.

الان داشتم همراه چایی صبحگاهی رو به منظره عالی دفتر کارم به این فکر می کردم که به پیشنهاد رادیو جوان این آهنگ رو گوش کردم. از اون وقت هایی بود که نشونه می بینی و از اینکه نشونه هست و تو می بینی اش عصبانی و غمگین می شی.  

من ولی تسلیم نمی شم. آکلند برای من خونه است. خونه ای که مثل تهران، نمی تونم و قرار نیست توش زندگی کنم. ولی می تونم ازش لذت ببرم. از لحظه به لحظه اش و از همه زمان های کمی که طی سال ها به دست خواهم آورد برای سفر بهش. 



هیچ نظری موجود نیست: