۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۴, سه‌شنبه

بی ربط

اول: اول دفتر به نام ایزد دانا که شاید زورش برسه من این دو ساعتی که اینجا نشستم به جای وب لاگ نوشتن کار مفید کنم. 

دوم: نشسته ام توی کافی شاپ معمولم. ساعت تقریبا نه شبه. روزبه کلاس داره و من منتظرم کلاسش با اون سه تا شاگرد ناهمگون تموم شه. می گن ناهمگون چون نشستم نیم ساعت برای هر کدومشون توی مغزم قصه بافتم و هر کدوم از قصه ها رفتن یک ور. قصه ام واسه هر کدومشون گذشته و آینده داره. آینده یکی شون که موهای بلند فرفری داره، یک ستاره موسیقی راک شده. که عربی و انگلیسی می خونه. موسیقی اش علاوه بر اینکه مایه عربی و اسپانیایی داره، راک است و صداش خیلی بم و گرمه. دومی برمی گرده کشور خودش و با این مدرکی که تو نیوزیلند گرفته یک مدیر رده میانی می شه. چهار تا زن می گیره و یک خونه درست می کنه مثل سریال big love . خیلی مدرن طوری زندگی می کنه. یعنی هر چهار تا زنش رانندگی می کنن، دانشگاه می رن، رای می دن و حتی سفر خارجی می رن. ولی نمی دونم با هم خوبن یا بد. این تیکه قصه ام برای اینکه شکل بگیره نیاز داره که کلاس اینها تموم شه و من برم با روزبه همین اطراف یک جایی پیدا کنم بشینم دو لقمه شام بخورم تا مغزم کار کنه. شاگرد سومی؟ ریش و سبیل بلند داره. از اینها که قیچی شون هم نکرده حتی. جرات نمی کنم براش قصه بسازم. می ترسم قصه ام زیادی نژادپرستانه بشه. یا اینوری که بره تروریست شه یا اون وری که بره رقصنده بشه که بهش نمی آد. خلاصه که قصه اون توش پره از آرزوها و ترس ها و سانسورهای من. قصه اون نمی شه. 

سوم: نخیر. هنوز هم نه کلاس اونها تموم شده. نه من شروع کردم به درس خوندن. فقط باتری موبایلم و شارژ یک ساعته اینترنتم داره تموم می شه. بدون هیچ فرجی. کی اصلا گفته بود از این ستون به اون ستون فرجه؟؟؟؟؟

هیچ نظری موجود نیست: