۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۵, چهارشنبه

گزارش یک افسردگی

افسردگی هنوز جریان داره. هر روز صبح از زمان باز کردن چشمم شروع می شه و تا لحظه خوابیدن هست. یک روزهایی خوش شانسم و کار بیرون از خونه ندارم. می مونم توی تخت. کتاب می خونم. یک روزهایی هم کلاس و کار و جلسه دارم. می  رم بیرون و در تمام روز با خودم حملش می کنم. زور می زنم که ازش بیام بیرون. زور می زنم که امید تو خودم ایجاد کنم. زور می زنم که انگیزه پیدا کنم در حد درست کردن یک سوپ خوشمزه. می آم وب لاگ بخونم می بینم نویسنده وب لاگ مورد علاقه ام (یکی شون) ، یک شخصیتی که بهش افتخار می کنم و دوستش دارم، داستان نوشته از رانندگی مستش تو خیابون های تهران. یک جور با افتخار خوبی. بعد ازش نتایج  اخلاقی هم گرفته. حرفش رو دوست دارم ولی اینکه واقعا قایم نمی کنیم کار بدی رو که می کنیم، حالم رو بدتر می کنه. صفحه رو می بندم می رم فیس بوک. تو صفحه دانشجوهای ایرانی آکلند، آدم ها دارن همدیگه رو کتک می زنن. یکی به یکی می گه ساندیس خور، مفتش. ناامیدی بر می گرده. صفحه ها رو می بندم. می آم ا ینجا غر می زنم. دوباره سوپ یادم می آد. فکر می کنم شاید خوردن یک سوپ خوشمزه دوباره امید رو برگردونه. 

هیچ نظری موجود نیست: