۱۳۹۲ فروردین ۱۸, یکشنبه

از یادداشت های روزهای استرس زده

شب با دل درد خوابیدم. بعد خواب دیدم که پیش بابام هستم و ازش می پرسم که اگه آدم اینجای دلش درد بگیره چیز نگران کننده ای است؟ بعد اون هم گفت نه. بعد من با خیال راحت رفتم پی بقیه زندگی ام (یعنی بقیه خوابم). صبح که بیدار شدم فکر کردم به حرف یکی از روانشناس هایی که پیشش می رفتم که می گفتم این مکانیزم کنترل استرس است که باعث می شه تحمل بدن نسبت به استرس بالا نره. می گفت به جای اینکه یک روش پیدا کنی که مطمئن شی که استرست بی خود است، اصلا یک بار باهاش روبرو شو. از هیچ کس چیزی نپرس یا از هیچ جا چیزی نخون که بفهمی نگرانی ات بی مورده. بگذار بدن ات استرس بیشتر رو تحمل کنه و ببینه که نمی میره آخرش. در همین راستا، امروز صبح داشتم با خودم دعوا می کردم که چرا تو خواب رفتم از بابام پرسیدم و تایید گرفتم که دل دردم عیب نداره. این همه دغدغه امروزم. بعد از کلی بحث درونی آخرش به این نتیجه رسیدم که بابا این نیاز به اطمینان داشتن یا این تایید از اینکه یکی یک جایی هست که مواظبته، اصلا یک نیاز درونی همه انسان ها است. شاید به همین دلیل است که اصلا اقوام مختلف نمادهای نگهبان یا Warrior دارن. یک خدا یا شبه خدایی که مواظبشون است. روز و شب. شاید حتی می دونستن که کاری از اون بر نمی آد وقتی خطری پیش بیاد. ولی ترس از ناشناخته ها اینقدر توشون بوده و ریشه داشته که نیاز داشتن شب که می خوابن فکر کنن یکی یک جایی هست که مواظب اینها است. 
منم اصلا همون. 
به خودم اجازه دادم که نگران باشم برای خودم و احتیاج داشته باشم که دنبال تایید ها بگردم. حتی وقتی دستم به پدر و مادرم نمی رسه حداقل از فکر کردن به اینکه توی ذهنشون برای من دعا می کنن و نگرانم هستن و دوست دارن ازم مواظبت کنن لذت ببرم. امروز رو حداقل، به خودم اجازه می دم که لوس باشم. 
بابا جونم. دلم امروز درد می کنه. 

هیچ نظری موجود نیست: