۱۳۹۲ تیر ۳, دوشنبه

بی تو تنها

خوب فکر کنم الان حدود دو سال از آخرین باری گذشته که من و روزبه از هم  اصلا جدا نشدیم. قبل از این، ماموریت های گاه و بیگاهش بود که یک موقع هایی چند روزه بود و من بهش عادت کرده بودم. حتی می تونم یواشکی به شما بگم که خوشم هم می اومد ازشون. یک جوری تمرین تنها بودن و مزه مزه کردن لحظه هایی که فقط خودت تعیین می کنی که توشون چه کار کنی. این یکی از لذت های بزرگ مرخصی گرفتن هم بود وقتی که سرکار می رفتم. خوب هر چقدر مزایا که ازدواج داره، این یک بدی رو هم داره که تو همه چیزت رو، همه زندگی، کتاب ها، اتاق، خونه، حتی تخت خوابت رو مشترک می کنی. پیدا کردن فضایی که توش خودت باشی و مال خودت باشه. خوب الان دو سال از اون روزها گذشته و تو یک سال و نیم گذشته ما حتی یک سفر هم تنهایی نرفتیم. امروز اولین روز از یک دوره سه روزه است که من اومدم بیرون از خونه. دیروز غمگین و عصبانی بودم. مثل قدیمها دم عید که روزبه می خواست دو هفته بره آمل و من می موندم تهران. حس تلخی داشتم که می تونه تبدیل به همون رفتار معروف "پات رو بکوبی زمین، بگی نمی خوام" است. بعد هی با خودم دعوا کردم که این چه وضعشه و چقدر لوسی و چقدر این حست ضد فمینیستی است و چقدر شبیه تصویر زنهایی است که می چسبن به شوهرشون و اینها. خوب ولی راستش آخرش خسته شدم از دعوا کردن با خودم. می دونم که لوسم و می دونم که سه روز که چیزی نیست و می دونم که این همه آدم هستن که سالها جدا از هم زندگی می کنن و ارتباط از راه دور دارن و اینها. حتی می دونم هم که شاید من هم مجبور شم برای یک سال جدا از روزبه زندگی کنم و می دونم که می تونم و می دونم که اتفاقا این دوری ها خیلی هم برای روابط طولانی مدت خوبه. ولی یک امشب رو می خوام لوس باشم و دلتنگ باشم و سختم باشه نبودنش. نبودن بهترین دوست ده دوازده سال اخیرم که امروز نیست و یک پنجاه کیلومتر دورتر از من کتاب می خونه و فیلم می بینه و می خوابه. 

هیچ نظری موجود نیست: