۱۳۹۳ خرداد ۲۶, دوشنبه

چشم در چشم افسردگی می دوزم، می نشیند لبه تخت، بی سلام، بی خوش و بش

خطر غم باریدگی، مامان کوچولوهای خوشگل لطفا از خوندن ادامه متن دوری کنن. مشکرم



اون موقع که کتاب "بار هستی" رو خوندیم، کلی ژست روشنفکری گرفتیم و حال کردیم از تعبیر شاعرانه فیلسوفانه اش. از اینکه بار هستی بر دوش ما باشه. اینکه با هستی "سبکی تحمل ناپذیر" داشته باشه. اصلا اینکه بار سبک باشه. اینکه همین یک عبارت سه-چهار کلمه ای کلی تفسیر و توصیف و داستان توش داشته باشه. 

فکر می کنم که کاش باور می کردم که دنیا پر از بادکنک های رنگی است. (سلام ش) فکر می کنم کاش من  باور می کردم این رو. کاشکی وقتی مامانم تو لحظه های مریضی خیلی کوچیکی بهم می گفت که به چیزهای خوب، درخت و پارک و سبزی فکر کنم، بهم ضد طلسمش رو هم می داد. که هر وقت چیز چسبناکی ته گلوم نشسته بود به این فکر کنم که تو دنیا فقط درخت و پارک و سبزی هست. تنها چیز چسبناکی که از گلو پایین می ره عسل است و بستنی. که هر کس چیزی غیر از این گفت رو باور نکنم. 

فرض کنیم بپذیرم که دنیا پر از بادکنک است. اگه هر بادکنک از سبکی تحمل ناپذیر هستی پر شده باشه . خوب هنوز سوال اصلی می مونه. که چی؟ می شه همین منی که امروز منه. که سه تا عضله صورتم در طول روز از تلاشم برای نگهداشتن لبخند روی صورتم گرفته. کاش می شد سبکی تحمل ناپذیر هستی رو می کردم توی بادکنک می دادم به همین اقیانوس طوسی باران زده غمگین می برد. می رفت دورتر و می ترکید من من از حجمش خلاص می شدم. 


پی نوشت 1:  اگر افسردگی از لابلای نوشته های من چشمش رو دوخت توی چشمتون، این صفحه رو ببندید و فرار کنید. تا ته دشت
پی نوشت 2: اومدم دور از خونه یک جایی که بشینم مثلا جون عمه ام مقاله بنویسم. 


هیچ نظری موجود نیست: