۱۳۹۳ تیر ۹, دوشنبه

این روزها

این روزها، روزهای قاطی پاتی ای هستن. بازی های جام جهانی به وقت آکلند ساعت چهار صبح شروع می شن. امروز شده هجده روز که بی وقفه ما ساعت چهار صبح بیدار شدیم و بعد دیدن بازی ها یا اومدیم سر کار و زندگی و مدرسه و دانشگاه یا نیومدیم و تمام روز با عذاب وجدانش زندگی کردیم. سیزده روز دیگه مونده. ولی خوبی اش این است که بین بازی ها یک روزهایی استراحت خواهیم داشت که می شه خوابید. این سه سال تو نیوزیلند زندگی کردن اینقدر بهمون حداقل از این نظر که تلویزیون هیچ وقت فوتبال نشون نمی ده سخت گذشته که چهارچنگولی چسبیدیم به این بازی ها. تیم (بخونید پا) خوب داشتن برای دیدن بازی ها هم شرطه البته. خلاصه که این بار قیر و قیف و همه چی فراهمه و من و روزبه داریم خودمون رو می کشیم. سیزده روز دیگه مونده. مقاومت می کنیم در راستای تفریح. به خدا هم اگه یکی تون بپرسید کار و بار و مقاله و درس و اینها چی. دیگه اصلا نه من، نه شما. 

از همه جالب تر ولی تو این روزها برای من این نکته است که من مثل یک آدم مودب و مرتب، مثل آدمی که اصلا من نیست، هر روز بدون یک ذره سختی دارم ساعت چهار صبح بیدار می شم. باورم نمی شه که یک ساله که من جز موارد خیلی خاصی که مثلا شب اصلا نخوابیدم یا قرص ضد حساسیت خواب آور خوردم، هر روز حداکثر هفت صبح بیدار شدم. مشکل به موقع از خواب بیدار شدگی من که دقیقا سی و چهار ساله با من است، نمی دونم یکهو چی شده که حل شده. اینقدر که فکر نمی کنم هر چقدر هم که بگم هم خونه ایم باور کنه که من خرس خوابالویی بودم که ده سال جریمه تاخیر دادم ولی یک روز هم نتونستم به موقع توی شرکت کارت بزنم. مشکل فقط این است که نمی دونم با چه فرمولی این بزرگترین مشکل بشری من حل شده. اگه فرمولش رو پیدا می کردم به بقیه مشکلاتم مثل ورزش نکردن و دقیقه نودی بودن و مشکل اضافه وزن هم اعمالش می کردم. دنیا چه جای جذابی می شد اگه یک روزی من از شر همه این مساله هام راحت شده بودم. 

هیچ نظری موجود نیست: