۱۳۹۳ خرداد ۱۵, پنجشنبه

در خدمت و خیانت وایبر

خوب تا حالا اینجوری که من فهمیدم، تنها نیستم و خیلی دخترها هستن که مثل من چسبیدن به باباشون و ترس از دست دادن باباشون رو دارن. تا خیلی وقت ها، به خصوص در اوج نوجوانی که فکر می کنی فقط باید تیکه های باحال خودت رو نشون بدی و تلخ و تاریکی هات رو قایم کنی، من همیشه در خلوت خودم تصور می کردم و می ترسیدم از نداشتن هر روزه بابام، کابوس ها می دیدم و گریه می کردم و صد البته که وقتی با دوستام توی مدرسه آتیش می سوزوندم اون تیکه ترسان وجودم رو قایم می کردم. بزرگ که شدم، اینقدر که دیگه خودم رو دوست داشتم و نیاز نداشتم به تایید همه جانبه بقیه، وقتی جرات کردم از خودم و ترس هام حرف بزنم برای دوستام و مطمئن باشم چون بچه باحاله نیستم کنار نمی گذارنم، فهمیدم که تنها نبودم توی چسبیدن چهار چنگولی به بابام. تو دوری و مهاجرت، همیشه دماغم رو گرفتم بالا و به روی خودم نیاوردم که چقدر دلم تنگ داشتن مامان و بابا و محمد است. من آدم بشینم گریه کنم از دلتنگی نیستم. این رو از مامان بابام یاد گرفتم. من آدم به روی خودت نیار و زندگی کن و گاهی اون ته ها یک آه بکش هستم. با همه دلتنگی. 
حالا این روزها که دیگه عصر پیوستن پدر و مادرها به social media و فیس بوک و وایبر و اینهاست، من یک فقره بابای باحال دارم که وایبر و اسکایپ داره روی گوشی موبایلش. یک عکس گنده خودش رو هم با همون نگاه خاص خودش گذاشته روی پروفایلش. بعد هر بار که وایبر رو باز می کنم، مثل همه شماها، از صبح توی رختخواب، زل زده به من و امان از نگاهش...  همه سیستم دفاعی من رو در مقابل دلتنگی می شکنه و می ریزه پایین و اینجوری می شه که صورتش تمام روز جلوی چشمم است. 


پی نوشت: 
حالا اینکه من ددلاین دارم و عقبم معلوم هست از وب لاگ نوشتنم دیگه. 

هیچ نظری موجود نیست: