۱۳۹۴ آذر ۴, چهارشنبه

تف به روزگار

دلم برايش تنگ شده است و هيچ چيز  اين تلخي مزمن چسبنده رو نمي شوره و پاك نمي كنه. هست و يك لحظه هايي كه نبايد مي آد بالا. 
دلم برايش تنگ شده است و حتي ديگه همين كلمه ها هم بي معني شدن براي بيان حس من. از روي دست دوست جديدم تمرين مي كنم كه خوشحال باشم براي وقت هايي كه خوشحال بودم. كه بودم و بود. زور مي زنم فكر نكنم به غصه وقتي كه حالا دم دست نيست. تمرين مي كنم ولي هنوز هر روز صبح كه چشمام رو باز مي كنم دلتنگي پشت پلك چشمام است. تف به روزگار.

روبان سفید یا نارنجی

بیست و پنج نوامبر از طرف سازمان ملل، روز بین المللی مبارزه با خشونت علیه زنان و آگاه سازی در زمینه خشونت خانگی است. این روزها خیلی از سایت ها، وب لاگ ها درمورد علایم خشونت، چرخه خشونت و سرگذشت شخصی شون رو درمورد خشونت خانگی می نویسن و روایت می کنن که قابل ستایش است. تو دنیای خشن پر از جنگ و دعوای این روزها، خنده داره که آرزو کنیم خشونت ریشه کن شه. ولی کاری که من می تونم بکنم، خوندن و دونستن و پراکندن اطلاعات در این زمینه است. شاید به گوش یک کسی که یک گوشه ای تو یک مثلث خشونت گیر کرده برسه و یک روزنه امید بشه. حداقل می شه همه ما هم نسل ها فکر کنیم و تصمیم بگیریم بچه هایی تربیت کنیم که خشونت نورزن یا در مقابل خشونت سرخم نکنن. 
بیست و پنج نوامبرتون مبارک. 

۱۳۹۴ آبان ۲۸, پنجشنبه

بازم غر

کسایی هستن که نمی دونی چقدر دلت واسشون تنگ شده تا وقتی که یک نظر تو موبایل یا لپ تاپت می بینی شون. اونوقت است که نفست بند می آد از اینکه چقدر دلت واسشون تنگ شده. 
ما طراحی نشدیم برای مهاجرت. ما تربیت شدیم برای زندگی شرقی قبیله ای، همه کنار هم، نزدیک هم. حتی اگه تو اون تهران بزرگ فقط سالی یکی دو بار هم رو ببینیم دلمون گرمه به اینکه دایی و خاله و عمو و دوستامون دو قدمی مون هستن و کافیه دستمون رو دراز کنیم. 
من امروز در حد یک نظر دایی و زن دایی و دختردایی ام رو دیدم و فهمیدم چقدر دلم براشون تنگه. برای همه روزهای خوب قدیم. برای روزهای بچگی. 

۱۳۹۴ آبان ۲۰, چهارشنبه

آسمان همین رنگ است

شهر ما خیلی شهر کوچیکی است. از این سر شهر تا اون سر شهر کلا دوازده دقیقه رانندگی است. میانگین سن جمعیت شهر هم بالای پنجاه ساله به نظرم. به خصوص اگه از اطراف دانشگاه دور شی، دیگه نصف کسایی که می بینی بین شصت تا نود سال هستن. این اولین باری است که من اینقدر نزدیک آدم های مسن زندگی می کنم و همه چیز به نظرم جالبه. مثلا امشب ددلاین دارم و طبق معمول ساعت های آخر دارم تند و تند تو یک کافی شاپ کار می کنم. دو تا آقای گوگولی حدود شصت- هفتاد سال روی میز کناری نشستن که حرفاشون همه اش حواس من رو پرت می کنه. دوتایی دارن درمورد سوزان غیبت می کنن. غیبت که نه، همون که معادل روشنفکری اش شده "تحلیل". این سوزان خانم ظاهرا همسر، پارتنر یا دوست آقای کشیش محل است ولی یک نیم نگاهی هم به یکی از پدربزرگ های دوست داشتنی داره. دوست این آقا هم ظاهرا از دبیرستان با سوزان هم کلاس بوده و داره با شناختش از رفتارهای سوزان سعی می کنه بفهمه که آیا دوست پیرمردش شانسی برای مخ سوزان رو زدن داره یا نه. یک موقع هایی مثل الان دلم برای مردم سرزمینم می سوزه. از اینکه طبق عادت و فرهنگ از پنجاه  سالگی همه خودشون رو از زندگی بازنشسته اعلام می کنن و به جمله طلایی "از من دیگه گذشته" می آویزن. یک چیزی یک جا غلطه. آرزو می کنم یک روزی همه پیرمردها و پیرزن های سرزمین من، دوباره زنده و شاد شن. راه بیفتن و دوباره زندگی کنن. زندگی رو کشف کنن و از شر لباس های سیاه، تلویزیون افسرده کننده و آه های جانسوز کشیدن دست بردارن.