۱۳۹۲ تیر ۳۰, یکشنبه

زندگی

گاهی هم زندگی این شکلی است. که بالا می شی توش و پایین. از صبح که چه عرض کنم، ظهر که بیدار می شی. می چرخی. بالا می ری تا اوج. چرخ ها می زنی. شاد و سبکبال. گاهی هم با کله می خوری تو دیوار و روی دست و پات از اون ارتفاع بالا پرت می شی پایین. گاهی آدم ها می آن تو زندگی ات. از کنارت رد می شن. یک تیکه باهات هم مسیر می شن. کنار بعضی ها شور، بعضی ها هیجان، بعضی ها عشق، بعضی ها آرامش، بعضی ها درد رو تجربه می کنی. با بعضی ها همراه می شی و می شن پای ثابتت. بعضی هم با همون رد درد یا عشق یا شور می رن. شروع می کنی مراقب اونهایی که هم مسیرتن شدن. درگیرشون شدن. اهلی شون شدن. گاهی اون ها هم متقابلا اهلی ات می شن. بعد گاهی هیچ کاری نمی تونی بکنی. کسانی که با قصد عشق و شور اومدن، برات درد می آرن. بعضی ها که با درد اومدن بهت امنیت می دن. طولانی تر که می مونن آدم ها دیگه فقط یک رد ندارن روی روحت. می شن هم رنگت. می شی هم رنگشون. تنیده می شی بهشون. بعد دردی که اونها می آرن، اگه بیارن، خیلی زیاده. گاهی اینقدر موقعیت ناعادلانه است که خودشون هم نمی خوان درد برات درست کنن، نمی خوان ناراحتت کنن، نمی خوان عذابت بدن، نمی خوان ریجکتت کنن، ولی می کنن. گاهی فقط خودت می مونی. با هم مسیر یا بی هم مسیر. ولی لوله شدن در خودت. توی خود خودت. می دونی که باید آخرش به این نتیجه برسی که "نجات دهنده" ای نیست. که نجات دهنده تویی. ولی هنوز می چسبی به یک هم مسیر دیگه. از درد یکی پناه می بری به امنیت یکی دیگه. ولی گاهی اینقدر تنیده اید به هم که با هم درد می کشید، هر دو تون لوله می شید توی خودتون و سعی می کنید نفس بکشید. زندگی شاید همین باشه

هیچ نظری موجود نیست: