۱۳۹۲ مرداد ۳, پنجشنبه

جنگ جنگ تا پیروزی

دو هفته است که با خودم در جنگم شدید. مبارزه تا آخرین قطره خون. یک جایی توی وجودم اعتصاب کرده. دقیقا نمی دونم کجا. نمی تونم روش دست بگذارم. ولی یک جایی است که موتور محرک یک سری خروجی های فکری و حسی است. اصلا واسه همینه که نمی تونم پیدا کنم و دست بگذارم روش. مثلا مغز نیست که بگم فکرم کار نمی کنه و مشق ها م رو نمی تونم بنویسم. حس هم نیست که از اعتصابش مثلا سر شده باشم. علی رغم اینکه خیلی چیزها رو حس نمی کنم و در وجودم نوسان به وجود نمی آرن، خیلی چیزها رو هم حس می کنم. مثلا دلتنگ نیستم این هفته. یعنی دلتنگی خفه کننده ای که هفته های پیش داشتم این هفته اصلا نبوده. ولی خوب خیلی حس های خوب و بد بوده. مثلا امروز یک نیم ساعت تا سر حد مرگ از دست یکی از استادها حسابی شده بودم فهمیدم که هنوز یک سری حس ها کار می کنن. ولی مجموع این اعتصاب سراسری ولی نه کلی که در وجودم هست موجب شده که خروجی مفید در راستای ددلاینی که در پیش دارم، یا بهتره بگم گذشت نداشته باشم. مثل نرسیدن به ددلاین های معمولی دقیقه نودی نیست که کار پیش بره ولی کند. یا جمع شه برای دقیقه آخر و یکهو یک جریان سریع و فعال مغزی شروع شه و همه مقاله نوشته شه. یک جور بی خیالی و بی حسی زیر پوستی هست که صبح تا شب وجودم رو می گیره و علی رغم اینکه روزی دوازده ساعت دانشگاهم منجر به هیچ خروجی درست و حسابی ای نمی شه. حتی تفریحات معمولم مثل کتاب خوندن و فیلم دیدن و سریال دیدن و معاشرت هم یک جور بی مزه ای زیر دندونم. مثل مزه سس سفیدی که با آ رد درست می کنی که بریزی روی لازانیا. می دونم که نتیجه اش و ترکیبش با بقیه من در نهایت و در طول زمان چیز خوبی حاصل می کنه ولی این بی مزگی و بوی زهم آرد داغ شده این روزها زیر زبونم دوست نداشتنی است. 
مبارزه ولی بین تیکه کوچیکی از مغزه که هنوز بالغم توش فعاله و می دونه که چقدر چیزهای بزرگی وصل به اینکه به این ددلاینه برسم با همون جایی که نمی دونم کجاست که اعتصابه. در سطح حال من خوبه. می رم و می آم و می چرخم و می گردم ولی اون مبارزه بدجوری ازم انرژی می بره. انرژی روانی و جسمی. خسته ام ولی خوب. مثل کسی که از ورزش اومده و دوش گرفته و تو یک خلسه خوبی غوطه می خوره. فرقش فقط اینه که خلسه اش بی مزه است. بی طعم و بی درد. 
می جنگم همچنان. تسلیم نمی شم. بلکه هم که به ددلاین رسیدم. 

هیچ نظری موجود نیست: