۱۳۹۲ مرداد ۷, دوشنبه

دوست

قدیم ها یک دوستی می گفت که برای اینکه یک پسر دلش رو ببره کافیه که یک تار دستش بگیره و بلد باشه یک دلینگ دلینگی از توش در بیاره. یک دوست خوب هم، که الان اسم نمی برم ریا نشه، اولین سوالش از پسرها این بود که کتاب می خونن یا گیتار بلدن بزنن یا نه. من ولی از شوخی گذشته، این روزها دلم می خواد یک چک لیست داشته باشم یا اصلا یک فرم ساده، صاف فارغ از بازی های انسانی و روانی و اجتماعی ای که می کنیم بدمش دست آدم های جدیدی که می بینم. دوست دارم صاف برم سر اصل مطلب و ازشون بپرسم که کتاب می خونن؟ موسیقی گوش می دن؟ نظرشون درمورد آزادی چیه؟ ارزشهای فکری و اجتماعی شون چیه؟ چه چیزی خوشحالشون می کنه؟ هدفشون از زندگی چیه؟ نظرشون راجع به عرب ها و افغانی ها چیه؟ دوست  دختر یا پسر ایده آل توی کله شون چه شکلی است؟ خداشون چه شکلی است؟ اصلا خدا دارن؟
منظورم این نیست که خط بزنم آدم هایی رو که کتاب نمی خونن یا فیلم نمی ببنن. یا به خدا معتقد نیستن یا دین دارن. الان ها زندگی اینقدر به نظرم کوتاهه و ما آدم ها اینقدر خودمون رو توی بالا و پایین ها و پیچ و تاب های روابط اجتماعی و باید و نبایدهای شغلی درگیر می کنیم که یادمون می ره که هدف، لذت بردن از همین الان و همین لحظه است. وقتی یک دوست تازه پیدا شده ای می گه که کتاب می خونه و حواسش به آپ دیت های من تو گودریدز هست که چی دارم می خونم، اینقدر غرق لذت می شم که افسوس می خورم که روز اول ازش صاف ازش نپرسیدم که کتاب می خونی یا نه. افسوس می خورم برای فرصت هایی که می شده دوتایی از چیزهایی که می خونیم حرف بزنیم و نزدیم و به جاش نشستیم برنامه های صد من یک غاز تلویزیونی نگاه کردیم.
دوست دارم صاف برم توی شکم آدم ها و ازشون بپرسم که وب لاگ می خونید؟ با خرس حال می کنید یا با آیدا و بلوط؟ "شری و واین" رو درک می کنی؟ گودری بودی؟ به خصوص این روزها که به قول آیدا دیگه جو وب لاگ ننویسی و وب لاگ نخونی و "وب لاگ خوندن بو می ده" و "من دیگه وقت واسه این کارهای پیش پا افتاده ندارم" راه افتاده. که همه مون در طول روز یواشکی وب لاگ می خونیم و عصرها سوت زنان از کنار هم رد می شیم و یک ژستی می گیریم که انگار از صبح داشتیم روی حل کردن معادلات مهم بشری کار می کردیم. در حالیکه از حل کردن یک احساس ساده دلتنگی واسه مامان بابامون عاجزیم.
حالا من اگه بپرسم چی می شه؟ طرف وب لاگ خون نباشه یک طور "نمی دونم چی می گی ای" نگاهم می کنه که می فهمم باید شروع کنم الان از royal baby حرف بزنم، یا مثل یک سری حرف زدن هام با آسیه و سبا و سپیده، یکهو یک چیزی کلیک می کنه و انگار کامل هم زبون می شی. حداقل هم زبون اگه نشی، زبون مشترک هم رو می فهمی. و بووووم. یک عالمه کش و قوس و پیچیدگی از رابطه حذف می شه.

به نظر من جواب خیلی پیچیدگی های روابط انسانی صادق بودن و حتی رک بودنه. اینکه صاف برم به آدمی که دوست دارم که باهاش دوست بشم بگم که من دارم تلاش می کنم که دوستی  اش رو جلب کنم. که از زمان گذروندن باهاش لذت می برم و بهم احساس آرامش و امنیت و دوست داشته شدن می ده. من دوست دارم واسه دوستی جدیدی که به دست می آرم وقت و انرژی بگذارم و دوست دارم طرف مقابلم هم بدونه که من اون رو انتخاب کردم که دوستم باشه. دوست دارم صادق باشم. حتی می دونم که گاهی این باعث می شه آدم ها دچار سو تفاهم شن یا به نظرشون عجیب بیام. از صمیمیت بترسن و بکشن عقب. ولی حداقل ته ته مسیر من می مونم با دوستانی که از صمیمیت نمی ترسن. دوستانی که دوستن. به معنای واقعی کلمه. 

هیچ نظری موجود نیست: