۱۳۹۲ مرداد ۱, سه‌شنبه

Finally moving on

ده دقیقه دیگه می شه دقیقا دوازده ساعت که دانشگاهم. الان یعنی شده دوازده ساعت که از خونه اومدم بیرون و ده دقیقه دیگه می رسم دانشگاه. یعنی دوازده ساعت پیش، ده دقیقه بعد می رسم دانشگاه. می تونم بگم که هنوز کارهایی که برای امروز داشتم نصف نشده. شاید حالا اگه این پست زود تموم شه، تا ده دقیقه یک ربع دیگه بشه به یک جایی برسم که بگم کارهای امروز نصف شده. بعد همه این دوازده ساعت که پشت میز نشستن  وخوندن و نوشتن نبوده که. یک عالمه حرف زدن بوده. تو چهار تا ساختمون مختلف دانشگاه حضور به هم رسوندن تو جلسه اول کلاس هایی که این ترم حل تمرینشونم هم بوده. دو ساعتم کلاسی بوده که  این ترم  دارم مستمع آزاد* می رم . از عشق به علم و اینها نیست البته این کلاس رفتنم. از سر این است که از یک سال گذشته قرار بوده این مبحث رو یاد بگیرم و کتاب و ویدئوی کلاس ها و پاورپوینت ها رو داشتم ولی دریغ از پیش رفتن از فصل دو و سه. این شده که الان دیگه مجبور شدم برم کلاس چون وقتم تنگ شده.

حالا چی شده که کارهام اینجوری شده؟ این ترم گفتم استادم می ره یک ترم سفر. واسه همین تصمیم گرفتم ساعت های بیشتری کار بگیرم تو دانشکده. البته شش ماه پیش که این تصمیم رو گرفتم برای این بود که آخر این ترم با پولش برم سیدنی. حرف رو زدم و لفظ رو دادم. الان حتی اگه برم بگم که آقا من سیدنی نمی رم، دوستام می آن اینجا یا حتی اگه برم قول بدم که قرار نیست تا دو سال دیگه حتی ایران هم برم، کاری از پیش نمی برم. آش کشک خاله است خلاصه. این وسطه، دیروز رو تقریبا کار مفیدی نکردم. این شد که لیست کارهای خیلی فوری امروز و فردام اینجوری شد. دیروز رو تمام مدت نشستم و مسخ شده نشستم به کامپیوتر زل زدم . هی F5 زدم رو صفحه توییتر رو برای خبرگرفتن از این جوون هایی که رفته بودن هیمالیا و گم شدن. چرا؟ کدومتون نکردید این کار رو؟

---
چهارشنبه قبل از تعطیلات بیست و دو بهمن سال 79 بود که تو سایت کامپیوتر دانشکده برای اولین بار داشتم برای خودم ایمیل می ساختم. قبلش کلی با لاله و مجتبی حرف زده بودم و عزمم رو جزم کرده بودم که یک اکانت ایمیل برای خودم بسازم که توی یوزرنیمش به عنوان یک سال دست نیافتنی 2000 نداشته باشه. واسه پسورد هم نقشه ها کشیده بودم برای خودم. غیر از پسورد سیستم های وکس قدیمی، این اولین بارم بود که یک یوزرنیم پسورد جدی مال خودم می خواستم داشته باشم. پشت کامپیوتر چند دقیقه ای معطل مغز فعال و خیلی خلاقم بودم که یک پسورد باحال غیر قابل حدس زدن یادم بیاد، نیومد که نیومد. بغل دستم دوتا پسر سال بالایی بلند با هم حرف می زدن. یکی می خواست با مجله صنایع بره اردوی کیش. از دوستش پرسید تو هم اسمت تو لیست هست؟ دوستش گفت نه. من اردوی شیراز رو رفتم. دارم آخر هفته می رم کوه. از تو حرفهاشون دو تا کلمه برداشتم گذاشتم پشت هم شد پسوردم. یکشنبه که از تعطیلات 22 بهمن که برگشتیم گفتن "مالک بساوند" تو کوه گم شده. یک نصف روز طول کشید که خبر بد اومد. که تیم امداد و نجات پیداش کرده بود. خودش رو که نه. .... آه کشیدیم و اشک ریختیم برای فالی که توی  اردوی شیراز گرفته بود و سفید دراومده بود و همه کلی سربه سرش گذاشته بودن. رفتن یک دوست رو اولین بار بود که تجربه می کردم. 

--
اون پسورد سال ها روی اکانت ایمیلم موند برای اینکه یادم نره که یک "مالک بساوند"ی بود که عاشق کوه بود. که من رو که اهل ورزش و سختی و پیاده روی و کوه نوردی و کویر گردی نیستم، چند تا سفر به یاد موندنی برد. که شبی زیر آسمون کویر برامون آواز خوند. در طول روز نمی گذاشت که زیر تیغ آفتاب آب بخوریم. هی به جای آب یک چهارم نارنگی می داد دستمون. شب ولی زیر آسمون کویر از بد اخلاقی راهنما بودن می اومد بیرون. عشاق می شد و گلنار می خوند. اسمش رو توی گوگل سرچ می کنم. نوشته لاله می آد درمورد آوازی که تو کویر خوند. اون توی کوه که عشقش بود رفت. در آغوش سفیدی کوه آرمید. مثل فالش. 

--
 با یک پیامک رو موبایلم بیدار شدم که نوشته یکی از یک جای عجیب به اکانت ایمیلم دسترسی پیدا کرده. بیدار شدم. چک می کنم. هک شدم. اکانتم رو از طریق شماره موبایلم پس می گیرم و بعد از سال ها پسوردم رو عوض می کنم. 

--
یک قبرستان کوچیک هست در یک گوشه بهشهر. محلی ها بهش می گن سارو. چسبیده به دامنه کوه در حاشیه جنگل. مالک که عاشق کوه بود، در چند قدمی اش خوابیده. کمتر از دویست قدم اون طرف تر هم غزاله هست. این روزها می شه دو سال که غزاله هم اونجاست. رو به جنگل. زیر یک درخت بزرگ. غزاله ای که وقتی همه با هم رفتیم همون سال دیدن مالک تو خونه جدیدش، اینقدر توی راه برامون مسخره بازی درآورده بود و خندونده بودمون. 

--
علاج درد امروز و دیروزم رفتن به اونجا است. فقط ده دقیقه اونجا بودنه. قدم زدن بین خونه مالک و غزاله و بالاخره پذیرفتن مرگشونه. پذیرفتن اینه که کسانی که دوستشون داریم می رن. پذیرفتن اینه که خودمون هم یک روزی که شکل همه این روزهاست می ریم. علاج دردم پذیرفتن است و  finally moving on کردن



هیچ نظری موجود نیست: